- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت
2 ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن انجام حال عاشقان هم از آغاز گفت
3 از غمزه غماز او رسوای عالم گشته ام مسکین کسی کاحوال خود با مردم غماز گفت
4 چون سایه شد سرو سهی خاک ره آنسرو قد کار از نیاز اینجا رود نتوان سخن از ناز گفت
5 گر رشته جان بگسلد اهلی منال از دست او کین نکته در گوش دلم چنک حزین آواز گفت
6 شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت