چون کوهکن با بیستون گفتم از اهلی شیرازی غزل 367

اهلی شیرازی

آثار اهلی شیرازی

اهلی شیرازی

چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت

1 چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت

2 ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن انجام حال عاشقان هم از آغاز گفت

3 از غمزه غماز او رسوای عالم گشته ام مسکین کسی کاحوال خود با مردم غماز گفت

4 چون سایه شد سرو سهی خاک ره آنسرو قد کار از نیاز اینجا رود نتوان سخن از ناز گفت

5 گر رشته جان بگسلد اهلی منال از دست او کین نکته در گوش دلم چنک حزین آواز گفت

6 شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت

عکس نوشته
کامنت
comment