-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم بی خبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
2 نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
3 مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
4 قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
5 ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
6 چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
7 من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
8 تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
9 تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
10 گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
11 ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
12 ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
13 چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم