چونکه روز دوشنبه آمد شاه از نظامی گنجوی خمسه 28

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

چونکه روز دوشنبه آمد شاه

1 چونکه روز دوشنبه آمد شاه چتر سرسبز برکشید به ماه

2 شد برافروخته چو سبز چراغ سبز در سبز چون فرشته باغ

3 رخت را سوی سبز گنبد برد دل به شادی و خرمی بسپرد

4 چون برین سبزه زمردوار باغ انجم فشاند برگ بهار

5 زان خردمند سرو سبز آرنگ خواست تا از شکر گشاید تنگ

6 پری آنگه که برده بود نماز بر سلیمان گشاد پرده راز

7 گفت کایجان ما به جان تو شاد همه جانها فدای جان تو باد

8 خانه دولتست خرگاهت تاج و تخت آستان درگاهت

9 تاج را سربلندی از سر تست بخت را پایگاهی از در تست

10 گوهرت عقد مملکت را تاج همه عالم به درگهت محتاج

11 چون دعا گفت بر سریر بلند برگشاد از عقیق چشمه قند

12 گفت شخصی عزیز بود به روم خوب و خوشدل چو انگبین در موم

13 هرچه باید در آدمی ز هنر داشت آن جمله نیکوی بر سر

14 با چنان خوبی و خردمندی بود میلش به پاک پیوندی

15 مردمان در نظر نشاندندش بشر پرهیزگار خواندندش

16 می‌خرامید روزی از سر ناز در رهی خالی از نشیب و فراز

17 بر رهش عشق ترکتازی کرد فتنه با عقل دست‌یازی کرد

18 پیکری دید در لفافه خام چون در ابر سیاه ماه تمام

19 فارغ از بشر می‌گذشت به راه باد ناگه ربود برقع ماه

20 فتنه را باد رهنمون آمد ماه از ابر سیه برون آمد

21 بشر کان دید سست شد پایش تیر یک زخمه دوخت برجایش

22 صورتی دید کز کرشمه مست آنچنان صدهزار توبه شکست

23 خرمنی گل ولی به قامت سرو شسته روئی ولی به خون تذرو

24 خواب غمزش به سحر کاری خویش بسته خواب هزار عاشق بیش

25 لب چو برگ گلی که تر باشد برگ آن گل پر از شکر باشد

26 چشم چون نرگسی که خفته بود فتنه در خواب او نهفته بود

27 عکس رویش به زیر زلف به تاب چون حواصل به زیر پر عقاب

28 خالی از زلف عنبر افشان‌تر چشمی از خال نامسلمان‌تر

29 با چنان زلف و خال دیده فریب هیچ دل را نبود جای شکیب

30 آمد از بشر بی‌خود آوازی چون ز طفلی که بر گرد گازی

31 ماه تنها خرام از آن آواز بند برقع بهم کشید فراز

32 پی تعجیل برگرفت به پیش کرده خونی چنان به گردن خویش

33 بشر چون باز کرد دیده ز خواب خانه بر رفته دید و خانه خراب

34 گفت اگر بر پیش روم نه رواست ور شکیبا شوم شکیب کجاست

35 چاره کام هم شکیبائیست هرچه زین درگذشت رسوائیست

36 شهوتی گر مرا ز راه ببرد مردم آخر ز غم نخواهم کرد

37 ترک شهوت نشان دین باشد شرط پرهیزگاری این باشد

38 به که محمل برون برم زین کوی سوی بین‌المقدس آرم روی

39 تا خدائی که خیر و شر داند بر من این کار سهل گرداند

40 رفت از آنجا و برگ راه بساخت به زیارتگه مقدس تاخت

41 در خداوند خود گریخت ز بیم کرد خود را به حکم او تسلیم

42 تا چنان داردش ز دیو نگاه که بدو فتنه را نباشد راه

43 چون بسی سجده زد بران سر خاک بازگشت از حریم خانه پاک

44 بود همسفره‌ای دران راهش نیک خواهی به طبع بدخواهش

45 نکته‌گیری به کار نکته شگفت بر حدیثی هزار نکته گرفت

46 بشر با او چو نیک و بد گفتی او بهر نکته‌ای برآشفتی

47 کاین چنین باید آن چنان شاید کس زبان بر گزاف نگشاید

48 بشر گوینده را ز خاموشی داده بد داروی فراموشی

49 گفت نام تو چیست تا دانم پس ازینت به نام خود خوانم

50 پاسخش داد و گفت نام رهی بشر شد تا تو خود چه نام نهی

51 گفت بشری تو ننگ آدمیان من ملیخا امام عالمیان

52 هرچه در آسمان و در زمیست وآنچه در عقل و رای آدمیست

53 همه دانم به عقل خویش تمام واگهی دارم از حلال و حرام

54 یک تنم بهتر از دوازده تن یک فنی بوده در دوازده فن

55 کوه و دریا و دشت و بیشه و رود هرچه هستند زیر چرخ کبود

56 اصل هریک شناختم به درست کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست

57 از فلک نیز و آنچه هست در او آگهم نارسیده دست بر او

58 در هر اطراف کاوفتد خطری دانم آنرا به تیزتر نظری

59 گر رسد پادشاهیی به زوال پیش از آن دانمش به پنجه سال

60 ور درآید به دانه کم بیشی من به سالی خبر دهم پیشی

61 نبض و قاروره را چنان دانم کافت تب ز تن بگردانم

62 چون به افسون در آتش آرم نعل کهربا را کنم به گوهر لعل

63 سنگ از اکسیر من گهر گردد خاک در دست من به زر گردد

64 باد سحری چو بردمم ز دهن مار پیسه کنم ز پیسه رسن

65 کان هر گنج کافرید خدای منم آن گنج را طلسم گشای

66 هرچه پرسند از آسمان و زمین هم از آن آگهی دهم هم ازین

67 نیست در هیچ دانش آبادی فحل و داناتر از من استادی

68 چون ازین برشمرد لافی چند خیره شد بشر از آن گزافی چند

69 ابری از کوه بردمید سیاه چون ملیخا در ابر کرد نگاه

70 گفت کابری سیه چراست چو قیر وابر دیگر سپید رنگ چو شیر

71 بشر گفتا که حکم یزدانی این چنین پر کند تو خود دانی

72 گفت ازین بگذر این بهانه بود تیر باید که بر نشانه بود

73 ابر تیره دخان محترقست بر چنین نکته عقل متفقست

74 وابر کو شیرگون و در فامست در مزاجش رطوبتی خامست

75 جست بادی ز بادهای نهفت باز بنگر که بوالفضول چه گفت

76 گفت برگو که بادجنبان چیست خیره چون گاو و خر نباید زیست

77 گفت بشر اینهم از قضای خداست هیچ بی حکم او نگردد راست

78 گفت در دست حکمت آر عنان چند گوئی حدیث پیر زنان

79 اصل باد از هوا بود به یقین که بجنباندش به خار زمین

80 دید کوهی بلند و گفت این کوه از دگرها چرا بود به شکوه

81 گفت بشر ایزدیست این پیوند که یکی پست و دیگریست بلند

82 گفت بازم ز حجت افکندی نقش تا چند بر قلم بندی

83 ابر چون سیل هولناک آرد کوه را سیل در مغاک آرد

84 وانکه تیغش بر اوج دارد میل دورتر باشد از گذرگه سیل

85 بشر بانگی بر او زد از سر هوش گفت با حکم کردگار مکوش

86 من نه کز سر کار بی‌خبرم در همه علمی از تو بیشترم

87 لیک علت به خود نشاید گفت ره بپندار خود نباید رفت

88 ما که در پرده ره نمی‌دانیم نقش بیرون پرده می‌خوانیم

89 پی غلط راندن اجتهادی نیست بر غلط خواندن اعتمادی نیست

90 ترسم این پرده چون براندازند با غلط خواندگان غلط بازند

91 به که با این درخت عالی شاخ نشود دست هرکسی گستاخ

92 این عزیمت که بشر بر وی خواند هم دران دیو بوالفضولی ماند

93 روزکی چند می‌شدند بهم وانفضولی نکرد یک مو کم

94 در بیابان گرم و بی‌آبی مغزشان تافته ز بی‌خوابی

95 می‌دویدند با نفیر و خروش تا رسیدند از آن زمین به جوش

96 به درختی سطبر و عالی شاخ سبز و پاکیزه و بلند و فراخ

97 سبزه در زیر او چو سبز حریر دیده از دیدنش نشاط پذیر

98 آکنیده خمی سفال درو آبی‌الحق خوش و زلال درو

99 چون که دید آن فضول آب زلال همچو ریحان تر میان سفال

100 گفت با بشر کای خجسته رفیق باز پرسم بگو که از چه طریق

101 این سفالین خم گشاده دهان تا به لب هست زیر خاک نهان

102 وآب این خم بگو که تا به کجاست کوه پایه نه گرد او صحراست

103 گفت بشر از برای مزد کسی کرده باشد که کرده‌اند بسی

104 تا نگردد به صدمه‌ای به دو نیم در زمین آکنیده‌اند ز بیم

105 گفت تا پاسخ تو زین نمطست هرچه گوئی و گفته‌ای غلطست

106 آری آری کسی ز بهر کسی کشد آبی به دوش هر نفسی

107 خاصه در وادیی که از تف و تاب صد در صد درو نیابی آب

108 این وطنگاه دامیارانست جای صیاد و صید کارانست

109 آب این خم که در نشاخته‌اند از پی دام صید ساخته‌اند

110 تا چو غرم و گوزن و آهو و گور در بیابان خورند طعمه شور

111 تشنه گردند و قصد آب کنند سوی این آبخور شتاب کنند

112 مرد صیاد راه بسته بود با کمان در کمین نشسته بود

113 بزند صید را به خوردن آب کند از صید زخم خورده کباب

114 بندها را چنین گشای گره تا نیوشنده بر تو گوید زه

115 بشر گفت ای نهفته گوی جهان هرکسی را عقیده‌ایست نهان

116 من و تو زآنچه در نهان داریم به همه کس ظن آنچنان داریم

117 بد میندیش گفتمت پیشی عاقبت بد کند بداندیشی

118 چون بران آب سفره بگشادند نان بخوردند و آب در دادند

119 آبی‌الحق به تشنگان در خورد روشن و خوشگوار و صافی و سرد

120 بانگ بر بشر زد ملیخا تیز که از آنسو ترک‌نشین برخیز

121 تا در این آب خوشگوار شوم شویم اندام و بی‌غبار شوم

122 از عرقهای شور تن فرسای چرک بر من نشسته سر تا پای

123 چرک تن را ز تن فرو شویم پاک و پاکیزه سوی ره پویم

124 وانگه این خم به سنگ پاره کنم صید را از گزند چاره کنم

125 بشر گفت ای سلیم دل برخیز در چنین خم مباش رنگ‌آمیز

126 آب او خورده با دل‌انگیزی چرک تن را چرا در او ریزی

127 هرکه آبی خورد که بنوازد در وی آب دهن نیندازد

128 سرکه نتوان بر آینه سودن صافیی را به درد آلودن

129 تا دگر تشنه چون به تاب رسد زآب نوشین او به آب رسد

130 مرد بد رأی گفت او نشنید گوهر زشت خویش کرد پدید

131 جامه بر کند و جمله بر هم بست خویشتن گرد کرد و در خم جست

132 چون درون شد نه خم که چاهی بود تا بن چه دراز راهی بود

133 با اجل زیرکی به کار نشد جان بسی کند و رستگار نشد

134 ز آب خوردن تنش به تاب افتاد عاقبت غرقه شد در آب افتاد

135 بشر از آنسو نشسته دل زده تاب از پی آب کرده دیده پرآب

136 گفت باز این حرام زاده خام کرد بر من سلام خویش حرام

137 ترسم این چرگن نمونه خصال آرد آلودگی به آب زلال

138 آب را چرک او کند به درنگ وانگهی در سفال دارد سنگ

139 این بداندیشی از بدان آید نه ز پاکان و بخردان آید

140 هیچکس را چنین رفیق مباد این چنین سفله جز غریق مباد

141 چون درین گفتگوی زد نفسی مرد نامد برین گذشت بسی

142 سوی خم شد به جستجوی رفیق واگهی نه که خواجه گشت غریق

143 غرقه‌ای دید جان او شده گم سر چون خم نهاده بر سر خم

144 طرفه در ماند کاین چه شاید بود چوبی از شاخ آن درخت ربود

145 هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش ساده کردش به چنگ و ناخن خویش

146 چون مساحت گران دریائی زد در آن خم به آب پیمائی

147 خم رها کن که دید چاهی ژرف سر به آجر بر آوریده شگرف

148 نیمه خم نهاده بر سر او تا دده کم شود شناور او

149 برکشید آن غریق را به شتاب در چه خاک بردش از چه آب

150 چون در انباشتش به خاک و به سنگ بر سرینش نشست با دل تنگ

151 گفت کان گربزی ورایت کو وان درفش گره گشایت کو

152 وانهمه دعویت به چاره‌گری با دد و دیو و آدمی و پری

153 وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند غیب را سر در آورم به کمند

154 کو شد آن دعوی دوازده فن وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن

155 وان نمودن که بنگرم پیشی کارها را به چابک اندیشی

156 چاهی آنگاه سر گشاده به پیش چون ندیدی به دور بینی خویش

157 وانکه ما را بر آنچنان آبی فصلها گفته شد ز هر بابی

158 فصل ما گر به هم شماری داشت آن نگفتیم کاصل کاری داشت

159 هرچه در آب آن خم افکندیم آتش اندر خم خود آگندیم

160 نقش آن کارگه دگرگون بود از حساب من و تو بیرون بود

161 تا فلک رشته را گره دادست بر سر رشته کس نیفتادست

162 گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم هردو ز اندیشه غلط گفتیم

163 تو بدان غرقه‌ای و من رستم که تو شاکر نه‌ای و من هستم

164 تو که دام بهایمش خواندی چون بهایم به دام درماندی

165 من به نیکی بدو گمان بردم نیک من نیک بود و جان بردم

166 این سخن گفت و از زمین برخاست رخت او باز جست از چپ و راست

167 رفت و برداشت یک به یک سلبش دق مصری عمامه قصبش

168 چونکه مهر از نورد بازگشاد کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد

169 زر مصری درو هزار درست زان کهن سکه‌ها که بود نخست

170 مهر بنهاد و مهر ازو برداشت همچنان سر به مهر خود بگذاشت

171 گفت شرط آن بود که جامه او با زر و زینت و عمامه او

172 جمله در بندم و نگهدارم به کسی کاهل اوست بسپارم

173 باز پرسم سرای او به کجاست برسانم به آنکه اهل سراست

174 چون زمن نامد استعانت او نکنم غدر در امانت او

175 گر من آن‌ها کنم که او کردست هم از آنها خورم که او خوردست

176 همچنان آن نورد را در بست چونکه در بسته شد گرفت به دست

177 رهروی در گرفت و راه نوشت سوی شهر آمد از کرانه دشت

178 چون درآسود یک دو روز به شهر داد ز خواب و خورد خود را بهر

179 آن عمامه به هر کسی بنمود که خداوند این که شاید بود

180 زاد مردی عمامه را بشناخت گفت لختی رهت بباید تاخت

181 در فلان کوی چندمین خانه هست کاخی بلند و شاهانه

182 در بزن کان در آستانه اوست بی‌گمان شو که خانه خانه اوست

183 بشر با جامه و عمامه و زر سوی آن خانه شد که یافت خبر

184 در زد آمد شکر لبی دلبند باز کرد آن در رواق بلند

185 گفت کاری و حاجتی بنمای تا بر آرم چنانکه باشد رای

186 بشر گفتا بضاعتی دارم بانوی خانه کو که بسپارم

187 گر درون آمدن به خانه رواست تا درآیم سخن بگویم راست

188 که ملیخای آسمان فرهنگ از زمانه چو ریو دید و چه رنگ

189 زن درون بردش از برون سرای بر کنار بساط کردش جای

190 خویشتن روی کرد زیر نقاب گفت برگو سخن که هست صواب

191 بشر هر قصه‌ای که بود تمام گفت با ماهروی سیم اندام

192 آن به هم صحبتی رسیدن او در هنرها سخن شنیدن او

193 وان برآشفتش چو بد مستان دعوی انگیختن به هر دستان

194 وان به هر چیز بدگمان بودن خوبیی را به زشتی آلودن

195 وان چه از بهر دیگران کندن خویشتن را دران چه افکندن

196 وان شدن چون محیط موج زنش عاقبت ماندن آب در دهنش

197 چون فرو گفت هرچه دید همه وآنچه زان بی‌وفا شنید همه

198 گفت کاو غرقه شد بقای تو باد جای او خاک خانه جای تو باد

199 جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک در سپردم به گنج خانه خاک

200 رخت او هرچه بود در بستم واینک اینک گرفته در دستم

201 جامه و زر نهاد حالی پیش کرد روشن درست کاری خویش

202 زن زنی بود کاردان و شگرف آن ورق باز خواند حرف به حرف

203 ساعتی زان سخن پریشان گشت آبی از چشم ریخت و زآب گذشت

204 پاسخش داد کای همیون رای نیک مردی ز بندگان خدای

205 آفرین بر حلال زادگیت بر لطیفی و رو گشادگیت

206 که کند هرگز این جوانمردی که تو در حق بی کسان کردی

207 نیک مردی نه آن بود که کسی ببرد انگبینی از مگسی

208 نیک‌مرد آن رود که در کارش رخنه نارد فریب دینارش

209 شد ملیخا و تن به خاک سپرد جان به جائی که لایق آمد برد

210 آنچه گفتی ز بد پسندان بود راست گفتی هزار چندان بود

211 بود کارش همه ستمگاری بی‌وفائی و مردم آزاری

212 کرد بسیار جور بر زن و مرد بر چنانی چنین بود درخورد

213 به عقیدت جهود کینه سرشت مار نیرنگ و اژدهای کنشت

214 سالها شد که من برنجم ازو جز بدی هیچ بر نسنجم ازو

215 من به بالین نرم او خفته او به من بر دروغها گفته

216 من ز بادش سپر فکنده چو میغ او کشیده چو برق بر من تیغ

217 چون خدا دفع کردش از سر من رفت غوغای محنت از در من

218 گر بد ار نیک بود روی نهفت از پس مرده بد نشاید گفت

219 پای او از میانه بیرون شد حال پیوند ما دگرگون شد

220 تو از آنجا که مرد کار منی به زناشوئی اختیار منی

221 مایه و ملک هست و ستر و جمال به ازین کی رسد به جفت حلال

222 به نکاحی که آن خدا فرمود کار ما را فراهم آور زود

223 من به جفتی ترا پسندیدم که جوانمردی ترا دیدم

224 تو به من گر ارادتی داری تا کنم دعوی پرستاری

225 قصه شد گفته حسب حال اینست مال دارم بسی جمال اینست

226 وانگهی برقع از قمر برداشت مهر خشک از عقیق‌تر برداشت

227 بشر چون خوبی و جمالش دید فتنه چشم و سحر خالش دید

228 آن پری‌چهره بود کاول روز دیده بودش چنان جهان افروز

229 نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش حلقه در گوش یار حلقه به گوش

230 چون چنان دید نوش لب بشتافت بوی خوش کرد و جان او دریافت

231 هوش رفته چو هوش یافته شد سرش از تاب شرم تافته شد

232 گفت اگر شیفتم ز عشق پری تا به دیوانگی گمان نبری

233 گر بود دیو دیده افتاده من پری دیدم ای پری‌زاده

234 وین که بینی نه مهر امروزست دیر باشد که در من این سوزست

235 که فلان روز در فلان ره تنگ برقعت را ربود باد از چنگ

236 من ترا دیدم و ز دست شدم می وصلت نخورده مست شدم

237 سوختم در غم نهانی تو رفت جانم ز مهربانی تو

238 گرچه یک دم نرفتی از یادم با کسی راز خویش نگشادم

239 چونکه صبرم در اوفتاد ز پای رفتم و در گریختم به خدای

240 تا خدایم به فضل و رحمت خویش آورید آنچه شرط باشد پیش

241 چون نکردم طمع چو بوالهوسان در حریم جمال و مال کسان

242 دولتی کو جمال و مالم داد نز حرام اینک از حلالم داد

243 زن چو از رغبت وی آگه شد رغبتش زآنچه بد یکی ده شد

244 بشر کان حور پیکرش بنواخت رفت بیرون و کار خویش بساخت

245 گشت با او به شرط کاوین جفت نعمتی یافت شکر نعمت گفت

246 با پریچهره کام دل می‌راند بر خود افسون چشم بد می‌خواند

247 از جهودی رهاند شاهی را دور کرد از کسوف ماهی را

248 از پرندش غیار زردی شست برگ سوسن ز شنبلیدش رست

249 چون ندید از بهشتیان دورش جامه سبز دوخت چون حورش

250 سبزپوشی به از علامت زرد سبزی آمد به سرو بن در خورد

251 رنگ سبزی صلاح کشته بود سبزی آرایش فرشته بود

252 جان به سبزی گراید از همه چیز چشم روشن به سبزه گردد نیز

253 رستنی را به سبزی آهنگست همه سر سبزیی بدین رنگست

254 قصه چون گفت ماه بزم آرای شه در آغوش خویش کردش جای

عکس نوشته
کامنت
comment