- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چونکه بهرام شد نشاط پرست دیده در نقش هفت پیکر بست
2 روز شنبه ز دیر شماسی خیمه زد در سواد عباسی
3 سوی گنبد سرای غالیه فام پیش بانوی هند شد به سلام
4 تا شب آنجا نشاط و بازی کرد عود سازی و عطرسازی کرد
5 چون برافشاند شب به سنت شاه بر حریر سپید مشک سیاه
6 شاه ازان نوبهار کشمیری خواست بوئی چو باد شبگیری
7 تا ز درج گهر گشاید قند گویدش مادگانه لفظی چند
8 زان فسانه که لب پر آب کند مست را آرزوی خواب کند
9 آهوی ترک چشم هندو زاد نافه مشک را گره بگشاد
10 گفت از اول که پنج نوبت شاه باد بالای چار بالش ماه
11 تا جهان ممکنست جانش باد همه سرها بر آستانش باد
12 هرچه خواهد که آورد در چنگ دولتش را در آن مباد درنگ
13 چون دعا ختم کرد برد سجود برگشاد از شکر گوارش عود
14 گفت و از شرم در زمین میدید آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
15 که شنیدم به خردی از خویشان خردهکاران و چابکاندیشان
16 که ز کدبانوان قصر بهشت بود زاهد زنی لطیف سرشت
17 آمدی در سرای ما هر ماه سر به سر کسوتش حریر سیاه
18 بازجستند کز چه ترس و چه بیم در سوادی تو ای سبیکه سیم
19 به که ما را به قصه یار شوی وین سیه را سپید کار شوی
20 بازگوئی ز نیک خواهی خویش معنی آیت سیاهی خویش
21 زن چو از راستی ندید گزیر گفت کاحوال این سیاه حریر
22 چونکه ناگفته باز نگذارید گویم ارزان که باورم دارید
23 من کنیز فلان ملک بودم که ازو گرچه مرد خوشنودم
24 ملکی بود کامگار و بزرگ ایمنی داده میش را با گرگ
25 رنجها دیده باز کوشیده وز تظلم سیاه پوشیده
26 فلک از طالع خروشانش خوانده شاه سیاه پوشانش
27 داشت اول ز جنس پیرایه سرخ و زردی عجب گرانمایه
28 چون گل باغ بود مهمان دوست خنده میزد چو سرخ گل در پوست
29 میهمانخانهای مهیا داشت کزثری روی در ثریا داشت
30 خوان نهاده بساط گسترده خادمانی به لطف پرورده
31 هرکه آمد لگام گیر شدند به خودش میهمان پذیر شدند
32 چون به ترتیب خوان نهادندش در خور پایه نزل دادندش
33 شاه پرسید ازو حکایت خویش هم ز غربت هم از ولایت خویش
34 آن مسافر هران شگفت که دید شاه را قصه کرد و شاه شنید
35 همه عمرش بران قرار گذشت تا نشد عمرش از قرار نگشت
36 مدتی گشت ناپدید از ما سر چو سیمرغ درکشید از ما
37 چون بر این قصه برگذشت بسی زو چو عنقانشان نداد کسی
38 ناگهان روزی از عنایت بخت آمد آن تاجدار بر سر تخت
39 از قبا و کلاه و پیرهنش پای تا سر سیاه بود تنش
40 تا جهان داشت تیزهوشی کرد بیمصیبت سیاه پوشی کرد
41 در سیاهی چو آب حیوان زیست کس نگفتش که این سیاهی چیست
42 شبی از مشفقی و دلداری کردم آن قبله را پرستاری
43 بر کنارم نهاد پای به مهر گله میکرد از اختران سپهر
44 کاسمان بین چه ترکتازی کرد با چو من خسروی چه بازی کرد
45 از سواد ارم برید مرا در سواد قلم کشید مرا
46 کس نپرسید کان سواد کجاست بر سر سیمت این سواد چراست
47 پاسخ شاه را سگالیدم روی در پای شاه مالیدم
48 گفتم ای دستگیر غمخواران بهترین همه جهانداران
49 بر زمین یاریی کرا باشد کاسمان را به تیشه بتراشد
50 باز پرسیدن حدیث نهفت هم تو دانی و هم توانی گفت
51 صاحب من مرا چو محرم یافت لعل را سفت و نافه را بشکافت
52 گفت چون من در این جهانداری خو گرفتم به میهمانداری
53 از بد و نیک هرکرا دیدم سرگذشتی که داشت پرسیدم
54 روزی آمد غریبی از سر راه کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
55 نزل او چون به شرط فرمودم خواندم و حشمتش بیفزودم
56 گفتم ای من نخوانده نامه تو سیه از بهر چیست جامه تو
57 گفت بگذار از این سخن بگذر که ز سیمرغ کس نداد خبر
58 گفتمش بازگو بهانه مگیر خبرم ده ز قیروان و ز قیر
59 گفت باید که داریم معذور کارزوئیست این ز گفتن دور
60 زین سیاهی خبر ندارد کس مگر آن کاین سیاه دارد و بس
61 کردمش لابهای پنهانی من عراقی و او خراسانی
62 با وی از هیچ لابه در نگرفت پرده از روی کار بر نگرفت
63 چون زحد رفت خواستاری من شرمش آمد ز بیقراری من
64 گفت شهریست در ولایت چین شهری آراسته چو خلد برین
65 نام آن شهر شهر مدهوشان تعزیت خانه سیه پوشان
66 مردمانی همه به صورت ماه همه چون ماه در پرند سیاه
67 هرکه زان شهر بادهنوش کند آن سوادش سیاهپوش کند
68 آنچه در سر نبشت آن سلبست گرچه ناخوانده قصهای عجبست
69 گر به خون گردنم بخواهی سفت بیشتر زین سخن نخواهم گفت
70 این سخن گفت و رخت بر خر بست آرزوی مرا در اندر بست
71 چون بران داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم
72 قصه گو رفت و قصه ناپیدا بیم آن بد که من شوم شیدا
73 چند ازین قصه جستجو کردم بیدق از هر سوئی فرو کردم
74 بیش از آن کرده بود فرزین بند که بر آن قلعه بر شوم به کمند
75 دادم اندیشه را به صبر فریب تا شکیبد دلم نداد شکیب
76 چند پرسیدم آشکار و نهفت این خبر کس چنانکه بود نگفت
77 عاقبت مملکت رها کردم خویشی از خانه پادشا کردم
78 بردم از جامه و جواهر و گنج آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
79 نام آن شهر باز پرسیدم رفتم وآنچه خواستم دیدم
80 شهری آراسته چو باغ ارم هریک از مشک برکشیده علم
81 پیکر هریکی سپید چو شیر همه در جامه سیاه چو قیر
82 در سرائی فرو نهادم رخت بر نهادم ز جامه تخت به تخت
83 جستم احوال شهر تا یک سال کس خبر وا نداد ازآن احوال
84 چون نظر ساختم ز هر بابی دیدم آزاده مرد قصابی
85 خوب روی و لطیف و آهسته از بد هر کسی زبان بسته
86 از نکوئی و نیک رائی او راه جستم به آشنائی او
87 چون بهم صحبتش پیوستم به کله داریش کمر بستم
88 دادمش نقدهای رو تازه چیزهائی برون ز اندازه
89 روز تا روز قدرش افزودم آهنی را به زر بر اندودم
90 کردمش صید خویش موی به موی گه به دنیا و گه به دیبا روی
91 مرد قصاب از آن زرافشانی صید من شد چو گاو قربانی
92 آنچنان کردمش به دادن گنج کامد از بار آن خزانه به رنج
93 برد روزی مرا به خانه خویش کرد برگی ز رسم و عادت بیش
94 اولم خوان نهاد و خورد آورد خدمتی خوب در نورد آورد
95 هرچه بایست بود بر خوانش به جز از آرزوی مهمانش
96 چون ز هرگونه خوردها خوردیم سخن از هر دری فرو کردیم
97 میزبان چون ز کار خوان پرداخت بیش از اندازه پیشکشها ساخت
98 وانچه من دادمش به هم پیوست پیشم آورد و عذر خواه نشست
99 گفت چندین نورد گوهر و گنج بر نسنجیده هیچ گوهر سنج
100 من که قانع شدم به اندک سود این همه دادنم ز بهر چه بود
101 چیست پاداش این خداوندی حکم کن تا کنم کمربندی
102 جان یکی دارم ار هزار بود هم در این کفه کم عیار بود
103 گفتم ای خواجه این غلامی چیست پختهتر پیشم آی خامی چیست
104 در ترازوی مرد با فرهنگ این محقر چه وزن دارد و سنگ
105 به غلامان دست پروردم به کرشمه اشارتی کردم
106 تا دویدند و از خزانه خاص آوریدند نقدهای خلاص
107 زان گرانمایه نقدهای درست بیش از آن دادمش که بود نخست
108 مرد کاگه نبد ز نازش من در خجالت شد از نوازش من
109 گفت من خود ز وامداری تو نرسیدم به حق گزاری تو
110 دادیم نعمتی دگرباره جای شرمست چون کنم چاره
111 دادهای تو نه زان نهادم پیش تا رجوع افتدت به داده خوش
112 زان نهادم که این چنین گنجی نبود بی جزا و پارنجی
113 چون تو بر گنج گنج افزودی من خجل گشتم ار تو خشنودی
114 حاجتی گر به بنده هست بیار ور نه اینها که دادهای بر دار
115 چون قوی دل شدم به یاری او گشتم آگه ز دوستداری او
116 باز گفتم بدو حکایت خویش قصه شاهی و ولایت خویش
117 کز چه معنی بدین طرف راندم دست بر پادشاهی افشاندم
118 تا بدانم که هر که زین شهرند چه سبب کز نشاط بیبهرند
119 بیمصیبت به غم چرا کوشند جامهای سیه چرا پوشند
120 مرد قصاب کاین سخن بشنید گوسپندی شد و ز گرگ رمید
121 ساعتی ماند چون رمیده دلان دیده بر هم نهاده چون خجلان
122 گفت پرسیدی آنچه نیست صواب دهمت آنچنانکه هست جواب
123 شب چو عنبر فشاند بر کافور گشت مردم ز راه مردم دور
124 گفت وقتست کانچه میخواهی بینی و یابی از وی آگاهی
125 خیز ا بر تو راز بگشایم صورت نانموده بنمایم
126 این سخن گفت و شد ز خانه برون شد مرا سوی راه راهنمون
127 او همی شد من غریب از پس وز خلایق نبود با ما کس
128 چون پری زاد می برید مرا سوی ویرانهای کشید مرا
129 چون در آن منزل خراب شدیم چون پری هردو در نقاب شدیم
130 سبدی بود در رسن بسته رفت و آورد پیشم آهسته
131 بسته کرده رسن در آن پرگار اژدهائی به گرد سله مار
132 گفت یک دم درین سبد بنشین جلوهای کن بر آسمان و زمین
133 تا بدانی که هرکه خاموشست از چه معنی چنین سیه پوشست
134 آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت ننماید مگر که این سبدت
135 چون دمی دیدم از خلل خالی در نشستم در آن سبد حالی
136 چون تنم در سبد نوا بگرفت سبدم مرغ شد هوا بگرفت
137 به طلسمی که بود چنبر ساز برکشیدم به چرخ چنبر باز
138 آن رسن کش به لیمیا سازی من بیچاره در رسن بازی
139 شمع وارم رسن به گردن چست رسنم سخت بود و گردن سست
140 چون اسیری ز بخت خود مهجور رسن از گردنم نمیشد دور
141 من شدم بر خره به گردن خرد خر بختم شد و رسن را برد
142 گرچه بود از رسن به تاب تنم رشته جان نشد جز آن رسنم
143 بود میلی برآوریده به ماه که ز بر دیدنش فتاد کلاه
144 چون رسید آن سبد به میل بلند رسنم را گره رسید به بند
145 کار سازم شد و مرا بگذاشت کرم افغان بسی و سود نداشت
146 زیر و بالا چو در جهان دیدم خویشتن را بر آسمان دیدم
147 آسمان بر سرم فسون خوانده من معلق چو آسمان مانده
148 زان سیاست که جان رسید به ناف دیده در کار ماند زهره شکاف
149 سوی بالا دلم ندید دلیر زهره آن کرا که بیند زیر
150 دیده بر هم نهادم از سر بیم کرده خود را به عاجزی تسلیم
151 در پشیمانی از فسانه خویش آرزومند خویش و خانه خویش
152 هیچ سودم نه زان پشیمانی جز خدا ترسی و خدا خوانی
153 چون بر آمد بر این زمانی چند بر سر آن کشیده میل بلند
154 مرغی آمد نشست چون کوهی کامدم زو به دل در اندوهی
155 از بزرگی که بود سرتاپای میل گفتی در اوفتاده ز جای
156 پر و بالی چو شاخهای درخت پایها بر مثال پایه تخت
157 چون ستونی کشیده منقاری بیستونی و در میان غاری
158 هردم آهنگ خارشی میکرد خویشتن را گزارشی میکرد
159 هر پری را که گرد میانگیخت نافه مشک بر زمین میریخت
160 هر بن بال را که میخارید صدفی ریخت پر ز مروارید
161 او شده بر سرین من در خواب من در او مانده چون غریق در آن
162 گفتم ار پای مرغ را گیرم زیر پای آورد چو نخجیرم
163 ور کنم صبر جای پر خطر است کافتم زیر و محنتم زبر است
164 بیوفائی ز ناجوان مردی کرد با من دمی بدین سردی
165 چه غرض بودش از شکنجه من کاین چنین خرد کرد پنجه من
166 مگر اسباب من ز راهش برد به هلاکم بدین سبب بسپرد
167 به که در پای مرغ پیچم دست زین خطر گه بدین توانم رست
168 چونکه هنگام بانگ مرغ رسید مرغ و هر وحشیی که بود رمید
169 دل آن مرغ نیز تاب گرفت بال برهم زد و شتاب گرفت
170 دست بردم به اعتماد خدای و آن قوی پای را گرفتم پای
171 مرغ پا گرد کرد و بال گشاد خاکیی را بر اوج برد چو باد
172 ز اول صبح تا به نیمه روز من سفر ساز و او مسافر سوز
173 چون به گرمی رسید تابش مهر بر سر ما روانه گشت سپهر
174 مرغ با سایه هم نشستی کرد اندک اندک نشاط پستی کرد
175 تا بدانجای کز چنان جائی تا زمین بود نیزه بالائی
176 بر زمین سبزهای به رنگ حریر لخلخه کرده از گلاب و عبیر
177 من بر آن مرغ صد دعا کردم پایش از دست خود رهاکردم
178 اوفتادم چو برق با دل گرم بر گلی نازک و گیاهی نرم
179 ساعتی نیک ماندم افتاده دل به اندیشههای بد داده
180 چون از آن ماندگی برآسودم شکر کردم که بهترک بودم
181 باز کردم نظر به عادت خویش دیدم آن جایگاه را پس و پیش
182 روضهای دیدم آسمان زمیش نارسیده غبار آدمیش
183 صدهزاران گل شکفته درو سبزه بیدار و آب خفته درو
184 هر گلی گونه گونه از رنگی بوی هر گلی رسیده فرسنگی
185 زلف سنبل به حلقههای کمند کرده جعد قرنفلش را بند
186 لب گل را به گاز برده سمن ارغوان را زبان بریده چمن
187 گرد کافور و خاک عنبر بود ریگ زر سنگلاخ گوهر بود
188 چشمههائی روان بسان گلاب در میانش عقیق و در خوشاب
189 چشمهای کاین حصار پیروزه کرده زو آب و رنگ دریوزه
190 ماهیان در میان چشمه آب چون درمهای سیم در سیماب
191 کوهی از گرد او زمرد رنگ بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
192 همه یاقوت سرخ بد سنگش سرخ گشته خدنگش از رنگش
193 صندل و عود هر سوئی بر پای باد ازو عود سوز و صندل سای
194 حور سر در سرشتش آورده سر گزیت از بهشتش آورده
195 ارم آرام دل نهادش نام خوانده مینوش چرخ مینو فام
196 من که دریافتم چنین جائی شاد گشتم چو گنج پیمائی
197 از نکوئی در او عجب ماندم بر وی الحمدللهی خواندم
198 گردبر گشتم از نشیب و فراز دیدم آن روضههای دیده نواز
199 میوههای لذیذ میخوردم شکر نعمت پدید میکردم
200 عاقبت رخت بستم از شادی زیر سروی چو سرو آزادی
201 تا شب آنجایگه قرارم بود نشدم گر هزار کارم بود
202 اندکی خوردم اندکی خفتم در همه حال شکر میگفتم
203 چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت
204 بر سر کوه مهر تافته تافت زهره صبح چون شکوفه شکافت
205 بادی آمد ز ره فشاند غبار بادی آسودهتر ز باد بهار
206 ابری آمد چو ابر نیسانی کرد بر سبزها در افشانی
207 راه چون رفته گشت و نم زده شد همه راه از بتان چو بتکده شد
208 دیدم از دور صدهزاران حور کز من آرام و صابری شد دور
209 یک جهان پر نگار نورانی روحپرور چو راح ریحانی
210 هر نگاری بسان تازه بهار همه در دستها گرفته نگار
211 لب لعلی چو لاله در بستان لعلشان خونبهای خوزستان
212 دست و ساعد پر از علاقه زر گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر
213 شمعهائی به دست شاهانه خالی از دود و گاز و پروانه
214 آمدند از کشی و رعنائی با هزاران هزار زیبائی
215 بر سر آن بتان حور سرشت فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت
216 فرش انداختند و تخت زدند راه صبرم زدند و سخت زدند
217 چون زمانی بر این گذشت نه دیر گفتی آمد مه از سپهر به زیر
218 آفتابی پدید گشت از دور کاسمان ناپدید گشت از نور
219 گرد بر گرد او چو حور و پری صدهزاران ستاره سحری
220 سرو بود او کنیزکان چمنش او گل سرخ و آن بتان سمنش
221 هر شکر پاره شمعی اندر دست شکر و شمع خوش بود پیوست
222 پر سهی سرو گشت باغ همه شب چراغان با چراغ همه
223 آمد آن بانوی همایون بخت چون عروسان نشست بر سر تخت
224 عالم آسوده یکسر از چپ و راست چون نشست او قیامتی برخاست
225 پس به یک لحظه چون نشست به جای برقع از رخ گشود و موزه ز پای
226 شاهی آمد برون ز طارم خویش لشگر روم و زنگش از پس و پیش
227 رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ رزمه روم داد و بزمه زنگ
228 تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور همه سروی ز خاک و او از نور
229 بود لختی چو گل سرافکنده به جهان آتش در افکنده
230 چون زمانی گذشت سر برداشت گفت با محرمی که دربر داشت
231 که ز نامحرمان خاکپرست مینماید که شخصی اینجاهست
232 خیز و بر گرد گرد این پرگار هرکه پیش آیدت به پیش من آر
233 آن پریزاده در زمان برخاست چون پری میپرید از چپ و راست
234 چون مرا دید ماند از آن بشگفت دستگیرانه دست من بگرفت
235 گفت برخیز تا رویم چو دود بانوی بانوان چنین فرمود
236 من بدان گفته هیچ نفزودم کارزومند آن سخن بودم
237 پر گرفتم چو زاغ با طاوس آمدم تا به جلوهگاه عروس
238 پیش رفتم ز روی چالاکی خاک بوسیدمش من خاکی
239 خواستم تا به پای بنشینم در صف زیر جای بگزینم
240 گفت برخیز جای جای تو نیست پایه بندگی سزای تو نیست
241 پیش چون من حریف مهمان دوست جای مهمان ز مغز به که ز پوست
242 خاصه خوبی و آشنا نظری دست پرورد رایض هنری
243 بر سریر آی و پیش من بنشین سازگارست ماه با پروین
244 گفتم ای بانوی فریشته خوی با چو من بنده این حدیث مگوی
245 تخت بلقیس جای دیوان نیست مرد آن تخت جز سلیمان نیست
246 من که دیوی شدم بیابانی چون کنم دعوی سلیمانی
247 گفت نارد بها بهانه مگیر با فسون خواندهای فسانه مگیر
248 همه جای آن تست و حکم تراست لیک با من نشست باید و خاست
249 تا شوی آگه ز نهانی من بهره یابی ز مهربانی من
250 گفتمش همسر تو سایه تست تاج من خاک تخت پایه تست
251 گفت سوگندها به جان و سرم که برآیی یکی زمان ببرم
252 میهمان منی تو ای سره مرد میهمان را عزیز باید کرد
253 چون به جز بندگی ندیدم رای ایستادم چو بندگان بر پای
254 خادمی دست من گرفت به ناز بر سریرم نشاند و آمد باز
255 چون نشستم بر آن سریر بلند ماه دیدم گرفتمش به کمند
256 با من آن مه به خوش زبانیها کرد بسیار مهربانیها
257 پس بفرمود کاورند به پیش خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
258 خوان نهادند خازنان بهشت خوردهائی همه عبیر سرشت
259 خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت دیده را زو نصیب و جان را قوت
260 هرچه اندیشه در گمان آورد مطبخی رفت و در میان آورد
261 چون فراغت رسیدمان از خورد از غذاهای گرم و شربت سرد
262 مطرب آمد روانه شد ساقی شد طرب را بهانه در باقی
263 هر نسفته دری دری میسفت هر ترانه ترانهای میگفت
264 رقص میدان گشاد و دایره بست پر در آمد به پای و پویه به دست
265 شمع را ساختند بر سر جای و ایستادند همچو شمع به پای
266 چون ز پا کوفتن برآسودند دستبردی به باده بنمودند
267 شد به دادن شتاب ساقی گرم برگرفت از میان وقایه شرم
268 من به نیروی عشق و عذر شراب کردم آنها که رطلیان خراب
269 وان شکر لب ز روی دمسازی باز گفتی نکرد از آن بازی
270 چونکه دیدم به مهر خود رایش اوفتادم چو زلف در پایش
271 بوسه بر پای یار خویش زدم تا مکن بیش گفت بیش زدم
272 مرغ امید بر نشست به شاخ گشت میدان گفتگوی فراخ
273 عشق میباختم ببوس و به می به دلی و هزار جان با وی
274 گفتمش دلپسند کام تو چیست نامداریت هست نام تو چیست
275 گفت من ترک نازنین اندام نازنین ترکتاز دارم نام
276 گفتم از همدمی و هم کیشی نامها را به هم بود خویشی
277 ترکتاز است نامت این عجبست ترکتازی مرا همین لقبست
278 خیز تا ترکوار در تازیم هندوان را در آتش اندازیم
279 قوت جان از می مغانه کنیم نقل و می نوش عاشقانه کنیم
280 چون می تلخ و نقل شیرین هست نقل برخوان نهیم و می بر دست
281 یافتم در کرشمه دستوری کز میان دور گردد آن دوری
282 غمزه میگفت وقت بازی تست هان که دولت به کار سازی تست
283 خنده میداد دل که وقت خوشست بوسه بستان که یار ناز کشست
284 چونکه بر گنج بوسه بارم داد من یکی خواستم هزارم داد
285 گرم گشتم چنانکه گردد مست یار در دست و رفته کار از دست
286 خونم اندر جگر به جوش آمد ماه را بانگ خون به گوش آمد
287 گفت امشب به بوسه قانع باش بیش از این رنگ آسمان متراش
288 هرچه زین بگذرد روا نبود دوست آن به که بیوفا نبود
289 تا بود در تو ساکنی بر جای زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
290 چون بدانجا رسی که نتوانی کز طبیعت عنان بگردانی
291 زین کنیزان که هر یکی ماهیست شب عشاق را سحرگاهیست
292 آنکه در چشم خوبتر یابی وارزو را درو نظر یابی
293 حکم کن کز خودش کنم خالی زیر حکم تو آورم حالی
294 تا به مولائیت کمر بندد به شبستان خاص پیوندند
295 کندت دلبری و دلداری هم عروسی و هم پرستاری
296 آتشت را ز جوش بنشاند آبی از بهر جوی ما ماند
297 گر دگر شب عروس نوخواهی دهمت بر مراد خود شاهی
298 هر شبت زین یکی گهر بخشم گر دگر بایدت دگر بخشم
299 این سخن گفت و چون ازین پرداخت مشفقی کرد و مهربانی ساخت
300 در کنیزان خود نهانی دید آنکه در خورد مهربانی دید
301 پیش خواند و به من سپرد به ناز گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
302 ماه بخشیده دست من بگرفت من در آن ماه روی مانده شگفت
303 کز شگرفی و دلبری و کشی بود یاری سزای نازکشی
304 او همیرفت و من به دنبالش بنده زلف و هندوی خالش
305 تا رسیدم به بارگاهی چست در نشد تا مرا نبرد نخست
306 چون در آن قصر تنگ بار شدیم چون بم و زیر سازگار شدیم
307 دیدم افکنده بر بساط بلند خوابگاهی ز پرنیان و پرند
308 شمعهای بساط بزم افروز همه یاقوت ساز و عنبر سوز
309 سر به بالین بستر آوردیم هردو برها ببر در آوردیم
310 یافتم خرمنی چو گل دربید نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
311 صدفی مهر بسته بر سر او مهر بر داشتم ز گوهر او
312 بود تا گاه روز در بر من پر ز کافور و مشک بستر من
313 گاه روز او چو بخت من برخاست ساز گرمابه کرد یک یک راست
314 غسل گاهم به آبادانی کرد کز گهر سرخ بود و از زر زرد
315 خویشتن را به آب گل شستم در کلاه و کمر چو گل رستم
316 آمدم زان نشاطگاه برون بود یکیک ستاره بر گردون
317 در خزیدم به گوشهای خالی فرض ایزد گزاردم حالی
318 آن عروسان و لعبتان سرای همه رفتند و کس نماند به جای
319 من بر آن سبزه مانده چون گل زرد بر لب مرغزار و چشمه سرد
320 سر نهادم خمار می در سر بر گل خشک با گلاله تر
321 خفتم از وقت صبح تا گه شام بخت بیدار و خواجه خفته به کام
322 آهوی شب چو گشت نافه گشای صدفی شد سپهر غالیهسای
323 سر برآوردم از عماری خواب بنشستم چو سبزه بر لب آب
324 آمد آن ابرو باد چون شب دوش این درافشان و آن عبیرفروش
325 باد میرفت و ابر میافشاند این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
326 چون شد آن مرغزار عنبر بوی آب گل سر نهاد جوی به جوی
327 لعبتان آمدند عشرت ساز آسمان بازگشت لعبت باز
328 تختی از تخته زر آوردند تخت پوشی ز گوهر آوردند
329 چون شد انگیخته سریر بلند بسته شد بر سرش بساط پرند
330 بزمی آراستند سلطانی زیور بزم جمله نورانی
331 شور و آشوبی از جهان برخاست آمدند آن جماعت از چپ و راست
332 در میان آن عروس یغمائی برده از عاشقان شکیبائی
333 بر سر تخت شد قرار گرفت تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
334 باز فرمود تا مرا جستند نامم از لوح غایبان شستند
335 رفتم و بر سریر خواندندم هم به آیین خود نشاندندم
336 هم به ترتیب و ساز روز دگر خوان نهادند و خوردها بر سر
337 هر ابائی که در خورد به بساط وآورد در خورنده رنگ نشاط
338 ساختند آنچنان که باید ساخت چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
339 می نهادند و چنگ ساخته شد از زدن رودها نواخته شد
340 نوش ساقی و جام نوشگوار گرمتر کرد عشق را بازار
341 در سر آمد نشاط سرمستی عشق با باده کرد همدستی
342 ترک من رحمت آشکارا کرد هندوی خویش را مدارا کرد
343 رغبت افزود در نواختنم مهربان شد به کار ساختنم
344 کرد شکلی به غمزه با یاران تا شدند از برش پرستاران
345 خلوتی آنچنان و یاری نغز تابم از دل در اوفتاد به مغز
346 دست بردم چو زلف در کمرش درکشیدم چو عاشقان به برش
347 گفت هان وقت بیقراری نیست شب شب زینهار خواری نیست
348 گر قناعت کنی به شکر و قند گاز میگیر و بوسه در میبند
349 به قناعت کسی که شاد بود تا بود محتشم نهاد بود
350 وانکه با آرزو کند خویشی اوفتد عاقبت به درویشی
351 گفتمش چاره کن ز بهر خدای کابم از سر گذشت و خار از پای
352 هست زنجیر زلف چون قیرت من ز دیوانگان زنجیرت
353 در به زنجیر کن ترا گفتم تا چو زنجیریان نیاشفتم
354 شب به آخر رسید و صبح دمید سخن ما به آخری نرسید
355 گر کشی جانم از تو نیست دریغ اینک اینک سر آنک آنک تیغ
356 این همه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست
357 جوی آبی و آب جویت من خاکی و آب دست شویت من
358 تشنهای را که او گلوده تست آب در ده که آب در ده تست
359 ندهی آب من بقای تو باد آب من نیز خاک پای تو باد
360 خاکیی را بگیر کابی برد آب جوئی در آب جوئی مرد
361 قطرهای را به تشنگی مگداز تشنهای را به قطرهای بنواز
362 رطبی در فتاده گیر به شیر سوزنی رفته در میان حریر
363 گر جز اینست کار تا خیزم خاک در چشم آرزو ریزم
364 مرغی انگاشتم نشست و پرید نه خر افتاده شد نه خیک درید
365 پاسخم داد کامشبی خوش باش نعل شبدیز گو در آتش باش
366 گر شبی زین خیال گردی دور یابی از شمع جاودانی نور
367 چشمهای را به قطرهای مفروش کاین همه نیش دارد آن همه نوش
368 در یک آرزو به خود در بند همه ساله به خرمی میخند
369 بوسه میگیر و زلف و میانداز نرد رو با کنیزکان میباز
370 باغ داری به ترک باغ مگوی مرغ با تست شیر مرغ مجوی
371 کام دل هست و کامرانی هست در خیانت گری چه آری دست
372 امشبی با شکیب ساز و مکوش دل بنه بر وظیفه شب دوش
373 من ازین پایه چون به زیر آیم هم به دست آیم ارچه دیر آیم
374 ماهی از حوضه ار بشست آری ماه را دیرتر به دست آری
375 چون گران دیدمش در آن بازی کردم آهستگی و دمسازی
376 دل نهادم به بوسه چو شکر روزه بستم به روزهای دگر
377 از سر عشوه باده میخوردم بر سر تابه صبر میکردم
378 باز تب کرده را در آمد تاب رغبتم تازه شد به بوس و شراب
379 چون دگرباره ترک دلکش من در جگر دید جوش آتش من
380 کرد از آن لعبتان یکی را ساز کاید و آتشم نشاند باز
381 یاری الحق چنانکه دل خواهد دل همه چیز معتدل خواهد
382 خوشدل آن شد که باشدش یاری گر بود کاچکی چنان باری
383 رفتم آن شب چنانکه عادت بود وان شب کام دل زیادت بود
384 تا گه روز قند میخوردم با پری دست بند میکردم
385 روز چون جامه کرد گازر شوی رنگرزوار شب شکست سبوی
386 آن همه رنگهای دیده فریب دور گشت از بساط زینت و زیب
387 در تمنا که چون شب آید باز میخورم با بتان چین و طراز
388 زلف ترکی برآورم به کمر دلنوازی درافکنم به جگر
389 گه خورم با شکر لبی جامی گه بر آرم ز گلرخی کامی
390 چون شب آمد غرض مهیا بود مسندم بر تراز ثریا بود
391 چندگاه این چنین برود و به می هر شبم عیش بود پی در پی
392 اول شب نظارهگاهم نور وآخر شب هم آشیانم حور
393 روز بودم به باغ و شب به بهشت خاک مشگین و خانه زرین خشت
394 بودم اقلیم خوشدلی را شاه روز با آفتاب و شب با ماه
395 هیچ کامی نه کان نبود مرا بخت بود کان نمود مرا
396 چون در آن نعمتم نبود سپاس حق نعمت زیاده شد ز قیاس
397 ورق از حرف خرمی شستم کز زیادت زیادتی جستم
398 چون بسی شب رسید وعده ماه شب جهان بر ستاره کرد سیاه
399 عنبرین طره سرای سپهر طره ماه درکشید به مهر
400 ابرو بادی که آمدی زان پیش تازه کردند تازهروئی خویش
401 شورشی باز در جهان افتاد بانگ زیور بر آسمان افتاد
402 وآن کنیزان به رسم پیشینه سیب در دست و نار در سینه
403 آمدند آن سریر بنهادند حلقه بستند و حلق بگشادند
404 آمد آن ماه آفتاب نشان در بر افکنده زلف مشکفشان
405 شمعها پیش و پس به عادت خویش پس رها کن که شمع باشد پیش
406 با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز
407 مطربان پرده را نوا بستند پردهداران به کار بنشستند
408 ساقیان صرف ارغوانی رنگ راست کردند بر ترنم چنگ
409 شاه شکر لبان چنان فرمود کاورید آن حریف ما را زود
410 باز خوبان به ناز بردندم به خداوند خود سپردندم
411 چون مرا دید مهربان برخاست کرد بر دست راست جایم راست
412 خدمتش کردم و نشستم شاد آرزوی گذشته آمد یاد
413 خوان نهادند باز بر ترتیب بیش از اندازه خوردهای غریب
414 چون ز خوانریزه خورده شد روزی می در آمد به مجلس افروزی
415 از کف ساقیان دریا کف درفشان گشت کامهای صدف
416 من دگرباره گشته واله و مست زلف او چون رسن گرفته به دست
417 باز دیوانم از رسن رستند من دیوانه را رسن بستند
418 عنکبوتی شدم ز طنازی وان شب آموختم رسنبازی
419 شیفتم چون خری که جو بیند یا چو صرعی که ماه نو بیند
420 لرز لرزان چو دزد گنجپرست در کمرگاه او کشیدم دست
421 دست بر سیم ساده میسودم سخت میگشت و سست میبودم
422 چون چنان دید ماه زیبا چهر دست بر دست من نهاد به مهر
423 بوسه زد دستم آن ستیزهحور تا ز گنجینه دست کردم دور
424 گفت بر گنج بسته دست میاز کز غرض کوتهست دست دراز
425 مهر برداشتن ز کان نتوان کان به مهر است چون توان نتوان
426 صبر کن کان تست خرما بن تا به خرما رسی شتاب مکن
427 باده میخور که خود کباب رسد ماه می بین که آفتاب رسد
428 گفتم ای آفتاب گلشن من چشمه نور و چشم روشن من
429 صبح رویت دمیده چون گل باغ چون نمیرم برابرت چو چراغ
430 مینمائی به تشنه آب شکر گوئی آنگه که لب بدوز و مخور
431 چون درآمد رخت به جلوهگری عقل دیوانه شد که دید پری
432 نعلک گوش را چو کردی ساز نعل در آتشم فکندی باز
433 با شبیخون ماه چون کوشم آفتابی به ذره چون پوشم
434 دست چون دارمت که در دستی اندهی نیستم چو تو هستی
435 از زمینی تو من هم از زمیم گر تو هستی پری من آدمیم
436 لب به دندان گزیدنم تا چند وآب دندان مزیدنم تا چند
437 چارهای کن که غم رسیده کسم تا یک امشب به کام دل برسم
438 بس که جانم به لب رسیده ز درد بوسه گرم ده مده دم سرد
439 بختم از یاری تو کار کند یاری بخت بختیار کند
440 گوئی انده مخور که یار توام کار خود کن که من به کار توام
441 کار ازین صعبتر که بار افتاد وارهان وارهان که کار افتاد
442 گرچه آهو سرینی ای دلبند خواب خرگوش دادنم تا چند
443 ترسم این پیر گرگ روبهباز گرگی و روبهی کند آغاز
444 شیر گیرانه سوی من تازد چون پلنگی به زیرم اندازد
445 آرزوهاست با تو بگذارم کارزوی خود از تو بردارم
446 گر در آرزوم در بندی میرم امشب در آرزومندی
447 ناز میکش که ناز مهمانان تاجداران کشند و سلطانان
448 چون شکیبم نماند دیگربار گفت چونین کنم تو دست بدار
449 ناز تو گر به جان بود بکشم گر تو از خلخی من از حبشم
450 چه محل پیش چون تو مهمانی پیشکش کردن را این چنین خوانی
451 لیکن این آرزو که میگوئی دیریابی و زود میجوئی
452 گر براید بهشتی از خاری آید از چون منی چنین کاری
453 وگر از بید بوی عود آید از من اینکار در وجود آید
454 بستان هرچه از منت کامست جز یکی آرزو که آن خامست
455 رخ ترا لب ترا و سینه ترا جز دری آن دگر خزینه ترا
456 گر چنین کردهای شبت بیش است این چنین شب هزار در پیش است
457 چون شدی گرم دل ز باده خام ساقیی بخشمت چو ماه تمام
458 تا ازو کام خویش برداری دامن من ز دست بگذاری
459 چون فریب زبان او دیدم گوش کردم ولیک نشیندم
460 چند کوشیدم از سکونت و شرم آهنم تیز بود و آتش گرم
461 بختم از دور گفت کای نادان (لیس قریه وراء عبادان)
462 من خام از زیادت اندیشی به کمی اوفتادم از بیشی
463 گفتم ای سخت کرده کار مرا برده یکبارگی قرار مرا
464 صدهزار آدمی در این غم مرد که سوی گنج راه داند برد
465 من که پایم فروشداست به گنج دست چون دارم ارچه بینم رنج
466 نیست ممکن که تا دمی دارم سر زلف ز دست بگذارم
467 یا بر این تخت شمع من بفروز یا چو تختم به چارمیخ بدوز
468 یا بر این نطع رقص کن برخیز یا دگر نطع خواه و خونم ریز
469 دل و جانی و هوش و بینائی از تو چون باشدم شکیبائی
470 غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگربه جان یابم
471 کیست کو گنج رایگان نخرد وارزوئی چنین به جان نخرد
472 شمعوار امشبی برافروزم کز غمت چون چراغ میسوزم
473 سوز تو زنده دادم چو چراغ زنده با سوز و مرده هست به داغ
474 آفتاب ار بگردد از سر سوز تنگ روزی شود ز تنگی روز
475 این نه کامست کز تو میجویم خوابی از بهر خویش میگویم
476 مغز من خفته شد درین چه شکیست خفته و مرده بلکه هردو یکیست
477 گرنه چشمم رخ ترا دیدی این چنین خوابها کجا دیدی
478 گر بر آنی که خون من ریزی تیز شو هان که خون کند تیزی
479 وانگه از جوش خون و آتش مغز حمله بردم بران شکوفه نغز
480 در گنجینه را گرفتم زود تا کنم لعل را عقیق آمود
481 زارزوئی چنانکه بود نداشت لابها کرد و هیچ سود نداشت
482 در صبوری بدان نواله نوش مهل میخواست من نکردم گوش
483 خورد سوگند کین خزینه تراست امشب امید و کام دل فرداست
484 امشبی بر امید گنج بساز شب فردا خزینه میپرداز
485 صبر کردن شبی محالی نیست آخر امشب شبیست سالی نیست
486 او همیگفت و من چو دشنه تیز در کمر کرده دست کور آویز
487 خواهشی کو ز بهر خود میکرد خارشم را یکی به صد میکرد
488 تا بدانجا رسید کز چستی دادم آن بند بسته را سستی
489 چونکه دید او ستیزه کاری من ناشکیبی و بیقراری من
490 گفت یک لحظه دیده را در بند تا گشایم در خزینه قند
491 چون گشادم بر آنچه داری رای در برم گیر و دیده را بگشای
492 من به شیرینی بهانه او دیده بر بستم از خزانه او
493 چون یکی لحظه مهلتش دادم گفت بگشای دیده بگشادم
494 کردم آهنگ بر امید شکار تا درآرم عروس را به کنار
495 چونکه سوی عروس خود دیدم خویشتن را در آن سبد دیدم
496 هیچکس گرد من نه از زن و مرد مونسم آه گرم و بادی سرد
497 مانده چون سایهای ز تابش نور ترکتازی ز ترکتازی دور
498 من درین وسوسه که زیر ستون جنبشی زان سبد گشاد سکون
499 آمد آن یار و زان رواق بلند سبدم را رسن گشاد ز بند
500 لخت چون از بهانه سیر آمد سبدم زان ستون به زیر آمد
501 آنکه از من کناره کرد و گریخت در کنارم گرفت و عذر انگیخت
502 گفت اگر گفتمی ترا صد سال باورت نامدی حقیقت حال
503 رفتی و دیدی آنچه بود نهفت این چنین قصه با که شاید گفت
504 من درین جوش گرم جوشیدم وز تظلم سیاه پوشیدم
505 گفتمش کای چو من ستمدیده رای تو پیش من پسندیده
506 من ستمدیده را به خاموشی ناگزیر است ازین سیهپوشی
507 رو پرند سیاه نزد من آر رفت و آورد پیش من شب تار
508 در سر افکندم آن پرند سیاه هم در آن شب بسیچ کردم راه
509 سوی شهر خود آمدم دلتنگ بر خود افکنده از سیاهی رنگ
510 من که شاه سیاه پوشانم چون سیه ابر ازان خروشانم
511 کز چنان پخته آرزوی به کام دور گشتم به آرزوئی خام
512 چون خداوند من ز راز نهفت این حکایت به پیش من برگفت
513 من که بودم درم خریده او برگزیدم همان گزیده او
514 با سکندر ز بهر آب حیات رفتم اندر سیاهی ظلمات
515 در سیاهی شکوه دارد ماه چتر سلطان از آن کنند سیاه
516 هیچ رنگی به از سیاهی نیست داس ماهی چو پشت ماهی نیست
517 از جوانی بود سیه موئی وز سیاهی بود جوان روئی
518 به سیاهی بصر جهان بیند چرگنی بر سیاه ننشیند
519 گر نه سیفور شب سیاه شدی کی سزاوار مهد ماه شدی
520 هفت رنگست زیر هفت اورنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ
521 چون که بانوی هند با بهرام باز پرداخت این فسانه تمام
522 شه بر آن گفته آفرینها گفت در کنارش گرفت و شاد بخفت