شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی از واعظ قزوینی غزل 52

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا

1 شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا

2 بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا

3 چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان گشته میل سرمه، شمع راه بینایی مرا

4 در جوانی میگرفتم من که تیغ از دست کوه عاقبت پیری گرفت از دست گیرایی مرا

5 عیشها با عیشهای رفته خود میکنم چون عصا برپای دارد یاد برنایی مرا

6 همچو پاکان میتوانم دست بر خاطر نهاد دست تا گردیده پاک از چرک دنیائی مرا

7 می نهد هرکس قدم در خانه ام دزد من است زآنکه مالی نیست دیگر غیر تنهایی مرا

8 طعن عریانی مزن واعظ که از سلطان عشق بی سر و پاییست تشریف سراپایی مرا

عکس نوشته
کامنت
comment