1 باش تا مشکت ز برگ یاسمین آید برون بینی از تن چند جان نازنین آید برون
2 تیر زهر آلود چشمت قصد جانم می کند همچو زنبوری که ناگه از کمین آید برون
3 مانده در زیر زمین خورشید، آخر رخ بپوش تا مگر خورشید از زیر زمین آید برون
4 چون به پشت زین نشینی، گر ندیدستی ببین کز میان بید سر در آستین آید برون
5 گر لب چون انگبینت را به دندان برکنم خون از او بیرون نیاید، انگبین آید برون
6 زهره من بس که از دست جفاهایت نشد خون همی از چشمه چشم انگبین آید برون
7 نقش تو بر دیده خسرو نشست از انتظار گر نیایی، چشم من با همنشین آید برون
دیدگاهها **