- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از بسکه جان به تشنه لبی درد کرده است آب حیات بر دل من سرد کرده است
2 امروز یافتم که چه درد از میان خلق مجنون و شان گمشده را فرد کرده است
3 گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت دردی است در دلم که رخم زرد کرده است
4 فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است
5 اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود عشقش گدای میکده پرورد کرده است