بنمای رخ که از جلال الدین محمد مولوی غزل 441

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

1 بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

2 ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

3 بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

4 گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

5 وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

6 در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

7 این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

8 یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

9 والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

10 زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

11 جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

12 زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

13 گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

14 دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

15 گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست

16 هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

17 پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

18 خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

19 گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

20 یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

21 می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

22 من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

23 باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

24 بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

عکس نوشته
کامنت
comment