- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بدو گفت کای پهلوان گزین شگفتی دلیر است با فر و کین
2 همان به که او را به جادو علاج کنم سر نگیرد ز شداد باج
3 همه مرز ما را به هم برزند که شداد ازو دست بر سر زند
4 نه شداد ماند کنون نه شدید شگفتی بلائی شد ایدر پدید
5 بگفت و در چاره بگشاد باز ز بالا بر سام بردش نماز
6 بدو گفت کای پهلوان گزین چو تو نیست مردی به مغرب زمین
7 نمانند آن عادیان با تو هیچ نباشند شدادیان با تو هیچ
8 بگیری همه مرز مغرب سپاه ز شاهان مغرب ربائی کلاه
9 بگفت و ببوسید نامی جوان ولیکن بد از کینه تیره روان
10 نتابید از زور بازو به جنگ فریبنده شد سام را بیدرنگ
11 بداندیش را بد دل از کین سیاه بدان تا کند پهلوان را تباه
12 بپرسید ازو سام نیرم نژاد ز شهر زرنداب و شداب و عاد
13 ز کوه فنا وز طلسم و ز دیو از آن نابکاران با مکر و ریو
14 که چند است فرهنگ و چونست راه چگونست بر کوی و در ره سپار
15 بدو عاق جادو چنین گفت پس که در ره نتابید به تو هیچ کس
16 ولیکن از ایدر به شداد عاد سه صد هست فرسنگ تا بدنژاد
17 ولیکن نشسته است رهدار دیو ابا صد هزار از دلیر و غریو
18 ازو بگذری آب دریاست پیش نشستش در آنجاست آن زشت کیش
19 به یک دست آن آب کوهی است سخت کزان کوه برگشته گردیده بخت
20 از آنجا به ده روزه ره شهر اوست کزو اژدها افکند نیز پوست
21 به دستی طلسم است و کوه فنا نشستنگه بدکنش ابرها
22 شوم همرهت اندرین تیره راه ببینم چه سازی به دیو سیاه
23 همی گفت و بر دل بسی داشت کین که تا کشته گردد سوار گزین
24 به پاسخ بدو گفت سام دلیر به نیروی یزدان با دار و گیر
25 همه آتش دوزخ او کنون فشانم کنم مرز او پر ز خون
26 چنین گفت تا باز شب در رسید شب قیرگون از میان برکشید
27 درافتاد خورشید و بیمار شد ز بیماریش روی خور تار شد
28 به دژخیم فرمود سقلاب شاه که آرند شاپور را با کلاه
29 ز بندش رها کرد از بیم جان ببخشید خلعت بدو قهرمان
30 در آن شب از آن بزم برخاستند یکی جای آسایش آراستند
31 یکی کاخ بودش شهنشه به باغ همه زرنگارش در باغ زاغ
32 یکی تخت آراسته گل ریخته همه مشک و عنبر برو ریخته
33 سپهبد بخوابید بر تخت زر ز بهر پریدخت خونین جگر
34 قمرتاش و قلواد بر پای تخت دگر گرد شاپور بیدار بخت
35 همی پاسبان بود و بیدار بود در آن باغ میگشت و هشیار بود
36 وزین روی با قهرمان عاق عاد نشستند و از چاره کردند یاد
37 که باید یکی جادوئی ساختن که در مرگ جانش در انداختن
38 وگرنه بلائی است سام سوار که با چرخ گردون کند کارزار
39 نه دیوان بماند نه شداد عاد نه باغش بماند نه آتش نه باد
40 بو عاق جادو چنین گفت باز که ای گرد کردنکش رزمساز
41 هر آن چیز خواهی بکن در جهان که زیبد تو را تاج و تخت جهان
42 خدای جهانت نگهدار باد تن بدسگالت نگونساز باد
43 ولیکن به دل گفت کز ریو و رنگ ببندم به خم کمندش دو چنگ
44 هم امشب کنم چاره کار او درآیم به این گرم بازار او
45 بگفت و برون شد دلی پر زکین پی چاره کار مرد گزین
46 طلسمی ببندم که ناید برون بگرید بر او مادر دهر دون
47 یکی کیسه از شیشه خورده داشت کزو جان شیرین در اندیشه داشت
48 بپاشید بر گرد کاخ بلند یکی جادوئی کرد عاق نژند
49 بر آن کاخ زرین یکی دردمید در آنجا نهان گشت عاق پلید
50 سفیده چو بیدار شد پهلوان برون آمد از کاخ روشن روان
51 یکی کوه شیشه به گردون سرش ز افسونگریها نه پیدا درش
52 سرش تا بر چرخ بالا بدی درختان بر شیشه پیدا بدی
53 شگفتی سپهبد از آن شیشه ماند ز افسونگریها در اندیشه ماند
54 قمرتاش و قلواد را گفت سام که جادو در این خانه بنهاد دام
55 ندیدم بدین گونه جادوگری نشاید درین جایگه داوری
56 نه نیرو به کار آید و تیغ و گرز نه چاره نه نیرنگ و نه بال و برز
57 بماندیم ایدر به چنگال مرگ فرو ریخت مردی چو از باد برگ
58 پریدخت جائی گرفتار دیو کنون گرم هنگامه بازار دیو
59 نه گردان ایران نه تخت و کلاه نه دیدار فرخ منوچهرشاه
60 بدو گفت قلواد کای پهلوان ز اندوه جادو مکن دل نوان
61 که با من برهمن چنین گفت پند ز کردار این جادوان نژند
62 که سام سپهدار در این سفر بیابد ز جادو فراوان خطر
63 ولیکن به فرمان یزدان پاک ز دیوان و جادو برآرد هلاک
64 طلسم تن جادوان بشکند تن بیسرانشان به خاک افکند
65 همان به به دادار داریم دل که او گل برویاند از تیره گل
66 جهان را همه او بود پاسبان چه در آشکار و چه اندر نهان
67 تن بی پدر پروراند به دهر به یک دم دگرگون کند کوی و شهر
68 نباشد کسی را به او دسترس به هر دو سرا اوست فریادرس
69 مسلم ورا پادشاهی بود گذشتن ازو خود تباهی بود
70 سپهبد به دادار برداشت دست که ای پاک یزدان بالا و پست
71 توئی هر چه هستی به گیتی همه تو جان دادهای بر شبان و رمه
72 تواز نیست هست آوری در جهان وگر هست را نیست سازی نهان
73 تو فرخنده روز اندر آری به شب کنی مرگ را پیرو تاب و تب
74 که بیچارگانیم مانده به بند گرفتار این جادوان نژند
75 نداریم چاره توئی دستگیر تو ما را در این جایگه دست گیر
76 همی گفت از دیده بگشاد آب ز هجر پریدخت جانش کباب
77 چنان تا دگر خسرو زنگبار بیامد سیه کرد گیتی چو قار
78 کشیده سراپرده همچو قیر که بیشه سیه گشت بر نره شیر
79 نگه کرده شاپور فرزانه مرد دلش پر ز خون بود رخساره زرد
80 درین سوی مر سام را بنگرید یکی نعرهای از جگر برکشید
81 که ای نامور سام فرخنده نام از آن روی این شیشه بیرون خرام
82 بگفت و فرو کوفت آن چوبدست نشد شیشه از چوب او هیچ پست
83 از آن روی شاپور و زین روی سام همی حمله کردند دو خویشکام
84 نه بشکست شیشه نه گردید کم فرومانده گردان و گشته دژم
85 بر قهرمان رفت فرزانه مرد از آن کوه شیشه رخش بود زرد
86 به تندی بدو گفت کای نابکار چه کردی به بیچاره سام سوار
87 به نیرو نگشتی چو با او همال به چاره چرا گشتهای بدسگال
88 نترسی ز دادار جان آفرین نه اندیشی از شاه ایران زمین
89 اگر بشنود این منوچهر شاه ز لشکر کند روی کشور سیاه
90 سپه گستراند به سقلاب روم همه کشورت را کند جای بوم
91 براندازد این تخت و بنگاه تو نتابی به آن شاه آنگاه تو
92 بزرگان نه خوبست کردن بدی نباشد چنین کار از ایزدی
93 دلیر زمان سام فرخنده فال که او را نباشد به گیتی همال
94 بدان چهره و یال و برز گوی بدان برز و بالا و آن پهلوی
95 تو را چون بد آید بدان گرد نیو که آراستی این چنین رنگ و ریو
96 ز ناگه بدو گفت فرخار نوش که ای بیخرد مرد چندین مجوش
97 تو نشنیدی این پرگهر داستان که شد در میان شما داستان
98 که دشمن همی در جهان کشته به به چاره سر کار او گشته به
99 مباش ایمن از کار دشمن به دهر که ظاهر چه نوش است باطن چو زهر
100 کسی کو شتابد به مغرب زمین به پیکار شداد جان آفرین
101 کمربسته بر کشتن عادیان که ویران کند مرز شدادیان
102 شده گمره آن مرد یزدان پرست ز کار خداوند ما گشته مست
103 پرستش نیارد به شداد و عاد که خواهد دهد دوزخش را به باد
104 ندانی که از فر شداد پاک سر و جان درآرد به دام هلاک
105 چو دیوانه شاهپور این بشنوید ز کینه دلش گشت چون شنبلید
106 برآشفت ماننده پیل مست بگرداند بر گرد سر چوبدست
107 بدو گفت کای خیره ناپسند نه آنی که پایم فکندی به بند
108 به بیهوشدار و فکندی مرا دل و جان ز ناگه بکندی مرا
109 بدو گفت آری ولیکن چه سود نشد رویت از نیل مردی کبود
110 که دیگر رها گشتی از فر هور بگشتی انیس شب و روز گور
111 ز گفتار فرخار دیوانه مرد خروشید مانند شیر نبرد
112 بزد چوب بر تارک نابکار که مغزش فروریخت در مرغزار
113 برآشفته گردید همچون پلنگ به سقلابیان اندر آمد به جنگ
114 یکی را سر و دست بر هم شکست دگر را به خواری بیفکند پست
115 نگه کرد آن رزم را قهرمان که ندهد از آن چوبدستش امان
116 برآشفت و گفتا کجا رفت عاق که دیوانه دارد به مرگ اشتیاق
117 بیاید بدرد تنش را به چنگ زمین را ز خونش کند لعل رنگ
118 درین بود کان جادوی نابکار درآمد غریوان چو رعد بهار
119 برآورد آن پنجه آهنین زبان پر فسون و دلش پر ز کین
120 به دیوانه گفت ای بد بدگهر بداندیش دیوانه و خیره سر
121 تو از عادیانی و از مرز ما ز تخم مهانی و از عرض ما
122 چرا بازگشتی ز شداد و عاد ز یزدان دادار داری به یاد
123 ندانی مگر کار و کردار او که تابی تو از شاه شداد رو
124 بدو گفت شاپور کای بدنژاد چگونه ز شداد ناپاک زاد
125 نشاید گذشتن ز مردانگی گذشتن ازو هست فرزانگی
126 خدای جهان ایزد داور است که او بر همه سروران سرور است
127 یکی باشد ایزد ندارد مثال ز گل گل دماند ز بستان نهال
128 همه چرخ با ماه و مهر آفرید زمین و زمان و سپهر آفرید
129 به یک قطره آب جان میدهد روان میستاند روان میدهد
130 یکی بندهاش هست شداد عاد مر آن بدگهر دیو ناپاکزاد
131 چو بشنید از عاق گردید عاق دو تا گشت ماننده پیش طاق
132 بیازید آن آهنین چنگ را بدان تا نماید بدو جنگ را
133 چو دیوانه او را بدان گونه دید ز کینه بجوشید و لب را گزید
134 بزد چوب بر دست دیو سترگ که شد خورد آن پنجه بس بزرگ
135 دگر زد به کوپال آن چوبدست که دست بداندیش در دم شکست
136 رخ عاد جادو از آن گشت زرد از آن چوب شاپور شد پر ز درد
137 به یک دست دیگر درآمد به جنگ بدان تا تن او بدرد به چنگ
138 دگر چوب زد دست دیگر شکست نجنبید دیگر بر او هر دو دست
139 فرو ماند ازو عاق برگشته کار نتابید با او در آن کارزار
140 به افسون و جادو زبان کرد باز بدان تا درآید تن او به گاز
141 ز جادوگری گرد شاپور شیر رخش گشت از بیم همچون زریر
142 بیفتاد آن چوبدستش ز دست بغلطید شاپور بر خاک پست
143 به جادو گرفتار شد شیر مرد نمش از دهان رفته و روی زرد
144 به زندان فکندند شاپور شیر نمودند بر وی دو دست دلیر
145 ولی قهرمان شاد از این کار شد که بر سام نیرم جهان تار شد
146 نشستند و جام می آراستند به شادی یکی بزم خوش ساختند
147 چنین گفت پس عاق را قهرمان که آمد به سر سام گو را زمان
148 نماندست ازو هیچ اندیشهای چو دیوی گرفتار در شیشهای
149 بمیرند از ترس دل بیشتاب بدادند جان از پی نان و آب
150 شگفتی بلائی بدان دیو ریو گرفتار گشتند آن هر سه نیو
151 اگر مرغ گردند آن سه گهر نیاید از آن سحر و افسون به در