بدگهر، نیک بدینار و بدرهم از واعظ قزوینی غزل 343

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

بدگهر، نیک بدینار و بدرهم نشود

1 بدگهر، نیک بدینار و بدرهم نشود ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود

2 خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود

3 مردمی تا نبود، کس نشود از مردم آدمی آینه از صورت آدم نشود

4 مایه خوشدلی روز جزا، جز غم نیست قسمت هیچ مسلمان، دل بیغم نشود!

5 تاب دردسر خورشید جزا نیست مرا سایه فقر الهی ز سرم کم نشود

6 حلقه کن نام خود ای پادشه کشور فقر که سلیمانی این ملک بخاتم نشود!

7 از زبان الف این حرف شنیدم، که: کسی راستی تا نکند پیشه، مقدم نشود

8 پاک گوهر نشود گرم ز هر حرف خنک آتش لعل برافروخته از دم نشود

9 بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم زر ماهی ز فگندن در می کم نشود

10 تخم امید تو واعظ دل پر خون خواهد سبز این کشت باین چشمه بی نم نشود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر