چو کودک سر از عسجدی مروزی اشعار باقیمانده 95

عسجدی مروزی

عسجدی مروزی

عسجدی مروزی

چو کودک سر فرود آرد به حجره بر سر حمدان

1 چو کودک سر فرود آرد به حجره بر سر حمدان چنان گردد که پندارم سمار و غست یا جله

2 درآویزم حمایل‌وار یکسر خویشتن را زو به گرد گردن و پشتش کنم آغوش چون بخله

3 همی‌چینم همی‌کوشم به دندان با زنخدانش همی‌پیچد غلام از رنج و با او می‌زنم کله

4 فراز گنبد سیمینش بنشینم به کام دل ز زر و سیم گنبد را به کام او دهم غله

5 بجنبانم قلم چندان در آن دو گنبد سیمین که سیماب از سر حمدان فرو ریزد در آن شوله

6 برافشانم خدو آلوده چله در شکاف او چو پستان مادر اندر کام بچه خرد در چله

7 چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی سقلابی فرود آید همی خله

8 نه دام اما مدام سرخ پر کرده صراحی‌ها نه تله بلکه حجره خوش بساط او کنده با پله

عکس نوشته
کامنت
comment