1 عضدالدوله را ز بنده بگوی که نخواهم دلت غمی باشد
2 کوهت ارسفته شد به دیلم سخت خاطرت جفت خرمی باشد
3 زانکه بر اتفاق اهل سیر عضدالدوله دیلمی باشد
1 چو در خواب شد دیده پاسبانها نوای درای آمد از کاروانها
2 به محمل گزیدند جا خوبرویان به تنها دمیدند گفتی روانها
1 تا به دارالملک عزلت گشته ام فرمانروا تاج فقرم ساخت بر تخت قناعت پادشا
2 آستین افشاندم از گرد علایق آشکار تا زدم مردانه بر ملک دو عالم پشت پا