1 عضدالدوله را ز بنده بگوی که نخواهم دلت غمی باشد
2 کوهت ارسفته شد به دیلم سخت خاطرت جفت خرمی باشد
3 زانکه بر اتفاق اهل سیر عضدالدوله دیلمی باشد
1 درد پا مربنده ات را ساخت بیحال ای وزیر گوشمالم داد و از غم کرد پامال ای وزیر
2 پیکرم از بهر مشق این طبیبان شد چو آن لوح سیمین کز برای مشق اطفال ای وزیر
1 چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
2 همی گذارد دانا برون ز حکمت پای همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر
1 ایا نگار دل آویز ترک شهرآشوب که هم ضیأعیونی و هم حیات قلوب
2 شنیده بودم از بخردان و دانایان که ناگزیر ز خوی بداست صورت خوب