-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش
2 سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش
3 شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود سوخت خود را و آتش خود کرد پیدا روشنش
4 بازویم طوق سگان کوی او بوده بسی حیف باشد کاین سفال آویزم اندر گردنش
5 وه که دامانش چرا گیرد ز خون چون منی؟ من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش
6 دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت آن به خون خود، دروغی نیست بر پیراهنش
7 خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست تا شود گردی و بنشیند به روی دامنش