- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به خواب اندر آمد سر هر گروه یکی تا سپیده برآمد ز جای
2 غو کوس برخاست و آواز نای سپاه و سپهبد برآمد ز جای
3 همی رفت تا نزد قارن رسید برابرش لشکر گهی برکشید
4 طلایه همان گه به هم باز خورد ده و گیر برخاست با دار و بُرد
5 برآن سان برآویخت هر دو گروه که از رخم ایشان بلرزید کوه
6 سپاه فریدون فزون از هزار نبودند و شد کشته صد نامدار
7 دگر خسته از رزم بگریختند فزون از زمانی نیاویختند
8 که لشکر فزون آمد از ده هزار زره دار با تیر زهر آبدار
9 سه فرسنگ بر پی همی تاختند گهی تیر و گه نیزه انداختند
10 وز آن رزم پیروز گشتند باز بگفتند با شاه گردنفراز
11 که با دشمنان چون برآویختیم به خون گرد تیره برآمیختیم
12 بکُشتیم بهری و بهری گریخت بدان سان که از تنش جوشن بریخت
13 ز شادی دل کوش پرواز کرد برایشان درِ آفرین باز کرد
14 وزآن روی دلخسته لختی سپاه کشیدند سوی سپهبد به راه
15 که ما با طلایه برابر شدیم سوی دشنه و تیغ و خنجر شدیم
16 درنگی نبودیم بیش اندکی که ده بود از ایشان وز ما یکی
17 چو کُشته شد از ما صد و ده سوار جز از بازگشتن نبُد روی کار
18 سپهدار دلتنگ شد زآن سخن بجوشید مغزش ز کین کهن
19 به فالش بد آمد که دشمن نخست به خون دلیران چنان دست شست