1 به خواب اندرون شد شبی سهمناک روان جهاندار جمشیدِ پاک

2 چو شمعی بیامد به بالین اوی ببوسیدن چشم جهان بین اوی

3 یکی بسته طومار دادش به دست بدو گفت کایدر تو بس کن نشست

4 بزودی به ایران زمین گرد باز به بیگانه بر هیچ مگشای راز

5 که گاه آمد اکنون که کین پدر بخواهی ز ضحّاک بیدادگر

6 چو بیدار شد شاه، با کامداد نشست و مر این خواب را کرد یاد

7 چنین داد پاسخ که شاها، درنگ چرا کرد باید بر این مرز تنگ

8 چو طومار، منشور باشد درست خردمند از این بِه نشانی نجست

9 که منشور شاهی تو را داد شاه همی کرد باید تو را ساز راه

10 به کام مهان گردد اکنون جهان ز دیوان تهی ماند وز گمرهان

11 دوبارت نمودند ایدون به خواب بهانه چه مانده ست؟ ره را شتاب

12 چنین است خواب و گزارش چنین در این کار، شاها، سگالش گزین

13 چه چاره سگالم بدو گفت شاه که جایی به دریا ندانیم راه

14 به دریا همی راه دانیم و بس کجا پیل دندان نشانده ست کس

15 نهانی نشاید گذشتن بدوی نه نیز آشکارا شدن هست روی

16 بدو گفت کشتی بسی ساخته ست ز کار تو یزدان بپرداخته ست

17 به کشتی نشینیم هنگام خواب برانیم جایی به یک ماه از آب

18 بدین رای خشنو نگشت آتبین بدو گفت رایی دگر برگزین

19 تو را راز بر شاه باید گشاد که بی او چنین رای نتوان نهاد