1 بدانسان که هستی چنان می نمای زن هرزه لاف و ختنبر مباش
1 خسرو می خواست هم از بامداد خلق بمی خوردن اوگشت شاد
2 خرمی و شادی از می بود خرمی و شادی را داد داد
1 هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار یمن باشد بر یمین ویسر باشد بریسار
2 تیغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز اسبشان باشد چوکشتی سال و مه دریا گذار
1 ماه دو هفته من برد مه روزه بسر بامداد آمد و از عید مرا داد خبر
2 مردمان دوش خبر یافته بودند ز عید که گمان برد که من غافلم از عید مگر