1 آرند یکی و دیگری بربایند بر هیچکسی راز همینگشایند
2 ما را ز قضا جز این قدر ننمایند پیمانهٔ عمر ماست میپیمایند
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی
2 با لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
1 آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو، بر درگهِ او شهان نهادندی رو،
2 دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای بنشسته همیگفت که: «کوکو، کوکو؟»
1 از کوزهگری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
2 شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شدهام کوزه هر خماری
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به