1 آرام جان می رود، دل را صبوری چون بود آن کس شناسد حال من کو هم چو من در خون بود
2 بربست چون جوزا کمر، آمد به جوزا زان قمر یعنی که این عزم سفر بر طالع میمون بود
3 گویند حال خود، بگو پیشش مگر تابد عنان این با کسی گفتن توان کو از دلم بیرون بود
4 این در که از چشم افگنم بگسست جیب دامنم چون ریسمانی شد تنم کاندر در مکنون بود
5 لیلی و موی او بر او، آن کس که دیدش مو به مو داند که زنجیر از چه رو بر گردن مجنون بود؟
6 جعد و خطش جویم همی زین تار موی چون خمی خود عاشقان را در دمی سودای گوناگون بود
7 رنجم مبادا بر تنی، چون من مبادا دشمنی من دانم و همچون منی کاندوه هجران چون بود
8 وه کان پری وش ناگهان، زین دیده تر شد نهان از خسرو آموزد فغان، فرهاد، اگر اکنون بود