1 به غیر جام دمادم مجوی همدم هیچ به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
2 بیار و باده نوشین روان بنوش که هست به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
3 مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
4 غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
5 غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
6 دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
7 تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
8 از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
9 دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ