- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وزآن پس بدان راه دانش نمود ز دانش دلش روشنایی فزود
2 به ده سال خواند بیاموختش روان از نبشتن برافروختش
3 پزشکی و راز سپهر بلند بدانست یکسر که چون است و چند
4 ز نیرنگ و طِلْسَم، وَز افسون دگر بیاموخت و شد زین همه بهره ور
5 نمودش همه راه یزدان پاک دلش کرد از آتش پر از ترس و باک
6 به فرزانه گفت ای سرافراز مرد مرا دانش و مهر تو زنده کرد
7 همانا نبود آن که دیدم شکار سروش آمد از پرده ی کردگار
8 مرا اندر آورد با تیرگی کند دورم از دل همان خیرگی
9 کنون تا نیاموزم از تو تمام از ایدر نخواهم گرفتن خرام
10 همی بود از آن سان چهل سال و پنج فراوان کشید اندر آن کار رنج
11 چو بر وی نهان هیچ دانش نماند جهاندیده فرزانه او را بخواند