- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وزآن جایگه کوش ره برنوشت یکی گِرد آن پادشاهی بگشت
2 به شهر ظرش چون به دریا رسید پس آباد و خرّم یکی شهر دید
3 در او گنبدی ساخت هشتاد گز همه سنگ خاره نه چوب و نه گز
4 بُتی ساخت بلّور بر چهر خویش نهاد اندر آن گنبد از مهر خویش
5 ز بلّور، قندیل کردش یکی به نیرنگ روغنش داد اندکی
6 چو از سقف گنبد درآویختند بدو روغن زیت برریختند
7 یکی آتش اندر زمین برفروخت بکردار شمع فروزان بسوخت
8 چو رفتی به برج حمل آفتاب برافروختی ناگهان گاه خواب
9 چنین تا جهان پر ز گلشن شدی ز خورشید خرچنگ روشن شدی
10 سکندر بدان بت رسید و شکست نکرد، این شگفتی، به قندیل دست
11 بجای است قندیل و گنبد هنوز زیانش ندارد خزان و تموز