وهم بسی رفت و مکانش ندید از خواجوی کرمانی غزل 466

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

وهم بسی رفت و مکانش ندید

1 وهم بسی رفت و مکانش ندید فکر بسی گشت و نشانش ندید

2 هرکه در افتاد بمیدان او غرقهٔ خون گشت و سنانش ندید

3 دیدهٔ نرگس بچمن عرعری همچو سهی سرو روانش ندید

4 وانکه سپر شد بر پیکان او کشته شد و تیر و کمانش ندید

5 موی چو شد گرد میانش کمر جز کمر از موی میانش ندید

6 گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست هیچ ندید آنکه دهانش ندید

7 عقل چو در حسن رخش ره نیافت چاره به جز ترک بیانش ندید

8 دل که بشد نعره زنان از پیش کون ومکان گشت و مکانش ندید

9 این چه طریقست که خواجو در آن عمر بسر برد و کرانش ندید

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر