گر چه من آب رخ از خاک درت از خواجوی کرمانی غزل 620

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

گر چه من آب رخ از خاک درت یافته‌ام

1 گر چه من آب رخ از خاک درت یافته‌ام گرد خاطر همه از رهگذرت یافته‌ام

2 چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم زانکه چون صبح به سحرت یافته‌ام

3 بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان که بدود دل و سوز جگرت یافته‌ام

4 در شب تیره بسی نوبت مهرت زده‌ام تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته‌ام

5 خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت آن حلاوت که ز شور شکرت یافته‌ام

6 بچه مانند کنم نقش دلارای ترا زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافته‌ام

7 گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من هر چه من یافته‌ام از نظرت یافته‌ام

8 ای دل خسته چه حالست که از درد فراق هردم از بار دگر خسته‌ترت یافته‌ام

9 تا خبر یافته‌ئی زان بت مهوش خواجو خبرت هست که من بیخبرت یافته‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر