-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر چه از عقل و دیده و جان برخیزم حاش لله که ز سودای فلان برخیزم
2 یک زمان پیش من، ای جان و جهانم، بنشین تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم
3 گفتیم یا ز من و یا ز سر جان برخیز از تو نتوانم، لیک از سر جان برخیزم
4 از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری بانگ پایت شنوم، نعره زنان برخیزم
5 به گه حشر چو از خاک برانگیزندم هم ز بهر تو به هر سو نگران برخیزم
6 هوسم هست که پیش تو دمی بنشینم وز سر هر چه بگویی، پس ازان برخیزم
7 مردم دیده مرا بهر تو در خون بنشاند من به رویت نگرم، وز سر جان برخیزم
8 ناتوان گشتم ازان گونه که نتوان برخاست ور مرا دست بگیری تو روان برخیزم
9 خسروم بیهده مپسند که هر دم با تو شادمان شینم و با آه و فغان برخیزم