- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
2 حد و اندازهٔ هرچیز پدیدار بود مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
3 از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
4 از غم تو غنیم وز همه عالم درویش نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
5 مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
6 این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
7 این دم از عالم عشق است به بازی مشمر گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
8 گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی