-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم
2 جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم
3 مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم
4 جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم
5 مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم
6 غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم
7 غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم
8 تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم
9 سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم