1 افسوس که شد جوانی و چیز نماند وان قوت رای و عقل و تمییز نماند
2 آهی زدمی ز درد گه گاه و کنون غم راه نفس ببست و آن نیز نماند
1 این مژده شنیدی که بناگاه برآمد زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
2 آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
1 باز خورشید قصد بالا کرد باز آثار خوب مبدا کرد
2 ماه منجوق گل پدید آورد علم نو بهار پیدا کرد
1 عشقبازی دیگرم در تحت فرمان یافتست جان بشکلی دیگرم درد ست جانان یافتست
2 هر کجا عشق آمد انجا چاره هم بیچار گیست زانکه درد عشق هم از درد درمان یافتست