1 باز آن بلای عاشقان اینک به صحرا می رود دیوانه باز آید همی آنکو تماشا می رود
2 کشته کسان را سو به سو، خصمان خود در جستجو من در نهان لرزان ازو، او آشکارا می رود
3 او در ره و بر من ستم، کای من هلاک آن قدم ور خود نخواهد کشتنم، هیچش مگو تا می رود
4 از ما زمانی یاد کن، ویران دلی آباد کن امروز باری شاد کن، جانی که فردا می رود
5 گر می بپوسم در کفن، ای باد گلبوی چمن آنجا فشانی خاک من کان سرو رعنا می دهد
6 دل را به حیله هر زمان دل می دهم تا بی توان چون باز از دستم عنان بسته همان جا می رود
7 نظارگی را از برون سهل است دستی پر ز خون ای یوسف، اینجا بین که چون خون زلیخا می رود
8 ای پاسبان آن سرا، تو نیز پنداری چو ما لیکن چه آگاهی ترا زان شب که بر ما می رود؟
9 گر چه شدم شیدا ازو، هم نیست کام ما ارزو بیهوده خسرو را ازو عمری به سودا می رود