1 باز این دلم خدنگ بلا را نشانه شد وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد
2 بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد
3 عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود چون دید تنگی دل من بر کرانه شد
4 مرغی که آسمان قفس بود میهمان بنگر قفس شکست و سوی آشیانه شد
5 آن سر که صوفیانه کلاهش گران نمود بهر بتان سبوکش خمارخانه شد
6 صوفی که داغ را به هزار آب دیده شست زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد
7 دوری هجر خود رگ جانم گسسته بود تیغی که زد رقیب بدانم بهانه شد
8 گه کاهشی ز دشن و گه طعنه ای ز دوست مسکین کسی که بسته بند زمانه شد
9 خسرو ز بس غبار حسد خاک می خورد زان خاک ره که لازم آن آستانه شد
دیدگاهها **