- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
3 سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا
4 بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا
5 اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا
6 گر براند زرهی از ره دیگر باز آی که بیک ره نکند یار فراموش ترا
7 خرقه پوشان همه از رشک تو اهلی سوزند که مریدند جوانان قبا پوش ترا