باز چون شمع سحر رشته جان از اهلی شیرازی غزل 73

اهلی شیرازی

آثار اهلی شیرازی

اهلی شیرازی

باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا

1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا

2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا

3 سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا

4 بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا

5 اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا

6 گر براند زرهی از ره دیگر باز آی که بیک ره نکند یار فراموش ترا

7 خرقه پوشان همه از رشک تو اهلی سوزند که مریدند جوانان قبا پوش ترا

عکس نوشته
کامنت
comment