باز هر چند که در دست شهان از خواجوی کرمانی غزل 824

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

باز هر چند که در دست شهان دارد جای

1 باز هر چند که در دست شهان دارد جای نیست در سایه‌اش آن یمن که در پر همای

2 هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای

3 ایکه امروز ممالک بتو آراسته است ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای

4 هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای

5 بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت آنکه می‌گفت منم بر ملکان بار خدای

6 گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند کار درویش چو خلخال میفکن در پای

7 تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی

8 پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن گوی مقصود بچوگان قناعت بربای

9 چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند که بهر باد هوائی نخروشد چون نای

10 بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر