-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باز هر چند که در دست شهان دارد جای نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای
2 هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای
3 ایکه امروز ممالک بتو آراسته است ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای
4 هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای
5 بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای
6 گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند کار درویش چو خلخال میفکن در پای
7 تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی
8 پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن گوی مقصود بچوگان قناعت بربای
9 چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند که بهر باد هوائی نخروشد چون نای
10 بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای