- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روز آدینه کاین مقرنس بید خانه را کرد از آفتاب سپید
2 شاه با زیور سپید به ناز شد سوی گنبد سپید فراز
3 زهره بر برج پنجم اقلیمش پنج نوبت زنان به تسلیمش
4 تا نزد بر ختن طلایه زنگ شه ز شادی نکرد میدان تنگ
5 چون شب از سرمه فلک پرورد چشم ماه و ستاره روشن کرد
6 شاه ازان جان نواز دل داده شب نشین سپیدهدم زاده
7 خواست تا از صدای گنبد خویش آرد آواز ارغنونش پیش
8 پس ازان کافرینی آن دلبند خواند بر تاج و بر سریر بلند
9 وان دعاها که دولت افزاید وانچنان تاج و تخت را شاید
10 گفت شه چون ز بهر طیبت خواست آنچه از طیبت من آید راست
11 مادرم گفت و او زنی سره بود پیرهزن گرگ باشد او بره بود
12 کاشنائی مرا ز همزادان برد مهمان که خانش آبادان
13 خوانی آراسته نهاد به پیش خوردهائی چه گویم از حد بیش
14 بره و مرغ و زیربای عراق گردها و کلیچها و رقاق
15 چند حلوا که آن نبودش نام برخی از پسته برخی از بادام
16 میوههای لطیف طبع فریب از ری انگور و از سپاهان سیب
17 بگذر از نار نقل مستان بود خود همه خانه نار پستان بود
18 چون به اندازه زان خورش خوردیم به می آهنگ پرورش کردیم
19 درهم آمیختیم خنداخند من و چون من فسانه گوئی چند
20 هرکسی سرگذشتی از خود گفت یکی از طاق و دیگری از جفت
21 آمد افسانه تا به سیمبری شهد در شیر و شیر در شکری
22 دلفریبی که چون سخن گفتی مرغ و ماهی بران سخن خفتی
23 برگشاد از عقیق چشمه نوش عاشقانه برآورید خروش
24 گفت شیرین سخن جوانی بود کز ظریفی شکرستانی بود
25 عیسیی گاه دانش آموزی یوسفی وقت مجلس افروزی
26 آگه از علم و از کفایت نیز پارسائیش بهتر از همه چیز
27 داشت باغی به شکل باغ ارم باغها گرد باغ او چو حرم
28 خاکش از بوی خوش عبیر سرشت میوههایش چو میوههای بهشت
29 همه دل بود چون میانه نار همه گل بود بی میانجی خار
30 تیز خاری که در گلستان بود از پی چشم زخم بستان بود
31 آب در زیر سروهای جوان سبزه در گرد آبهای روان
32 مرغ در مرغ برکشیده نوا ارغنون بسته در میان هوا
33 سرو بن چون زمردین کاخی قمریی بر سریر هر شاخی
34 زیر سروش که پای در گل بود به نوا داده هرکه را دل بود
35 برکشیده ز خط پرگارش چار مهره به چار دیوارش
36 از بناهای برکشیده به ماه چشم بد را نبود در وی راه
37 در تمنای آنچنان باغی بر دل هر توانگری داغی
38 مرد هر هفتهای ز راه فراغ به تماشا شدی به دیدن باغ
39 سرو پیراستی سمن کشتی مشک سودی و عنبر آغشتی
40 تازه کردی به دست نرگس جام سبزه را دادی از بنفشه پیام
41 ساعتی گرد باغ برگشتی باز بگذاشتی و بگذشتی
42 رفت روزی به وقت پیشین گاه تا دران باغ روضه یابد راه
43 باغ را بسته دید در چون سنگ باغبان خفته بر نوازش چنگ
44 باغ پر شور ازان خوش آوازی جان نوازان درو به جان بازی
45 رقص بر هر درختی افتاده میوه دل برده بلکه جان داده
46 خواجه کاواز عاشقانه شنید جانش حاضر نبود و جامه درید
47 نه شکیبی که برگراید سر نه کلیدی که برگشاید در
48 در بسی کوفت کس نداد جواب سرو در رقص بود و گل در خواب
49 گرد بر گرد باغ برگردید در همه باغ هیچ راه ندید
50 بر در خویشتن چو بار نیافت رکن دیوار خویشتن بشکافت
51 شد درون تا کند تماشائی صوفیانه برآورد پائی
52 گوش بر نغمه ترانه نهد دیدن باغ را بهانه نهد
53 شورش باغ بنگرد که ز کیست باغ چونست و باغبان را چیست
54 زان گلی چند بوستان افروز که در آن بوستان بدند آنروز
55 دو سمن سینه بلکه سیمین ساق بر در باغ داشتند یتاق
56 تا بران حور پیکران چو ماه چشم نامحرمی نیابد راه
57 چون درون رفت خواجه از سوراخ یافتندش کنیزکان گستاخ
58 زخم برداشتند و خستندش دزد پنداشتند و بستندش
59 خواجه در داده تن بدان خواری از چه از تهمت گنه کاری
60 بعد از آزردنش به چنگ و به مشت بانگهائی برو زدند درشت
61 کای ز داغ تو باغ ناخشنود نیست اینجا نقیب باغ چه سود
62 چون به باغ کسان دراید دزد زدنش هست باغبان را مزد
63 ما که لختی به چوب خستیمت شاید ار دست و پای بستیمت
64 تا تو ای نقبزن درین پرگار درگذاری درایی از دیوار
65 مرد گفتا که باغ باغ منست بر من این دود از چراغ منست
66 با دری چون دهان شیر فراخ چون درایم چو روبه از سوراخ
67 هرکه در ملک خود چنین آید ملک ازو زود بر زمین آید
68 چون کنیزان نشان او دیدند وز نشانهای باغ پرسیدند
69 یافتندش دران گواهی راست مهر بنشست و داوری برخاست
70 صاحب باغ چون شناخته شد هر دو را دل به مهر آخته شد
71 آشتی کردنش روا دیدند زانکه با طبعش آشنا دیدند
72 شاد گشتند از آشنائی او سعی کردند در رهایی او
73 دست و پایش ز بند بگشادند بوسه بر دست و پای او دادند
74 عذرها خواستند بسیارش هر دو یکدل شدند در کارش
75 پس به عذری که خصم یار شود رخنه باغ استوار شود
76 خار بردند و رخنه را بستند وز شبیخون رهزنان رستند
77 بنشستند پیش خواجه به ناز باز گفتند قصهها دراز
78 که درین باغ چون شکفته بهار که ازو خواجه باد برخوردار
79 میهمانیست دلستانان را ماهرویان و مهربانان را
80 هر زن خوبرو که در شهرست دیده را از جمال او بهرست
81 همه جمع آمده درین باغند شمع بی دود و نقش بی داغند
82 عذر آنرا که با تو بد کردیم خاک در آبخورد خود کردیم
83 خیز و با ما یکی زمان به خرام تا براری ز هرکه خواهی کام
84 روی درکش به کنج پنهانی شادمان بین دران گل افشانی
85 هر بتی را که دل درو بندی مهر بروی نهی و بپسندی
86 آوریمش به کنج خانه تو تا نهد سر بر آستانه تو
87 خواجه ارکان سخن به گوش آمد شهوت خفته در خروش آمد
88 گرچه در طبع پارسائی داشت طبع با شهوت آشنائی داشت
89 مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشکیفت
90 با سمن سینگان سیم اندام پای برداشت بر امید تمام
91 تا به جائی رسیدشان ناورد که بدانجای دل قرار آورد
92 پیش آن شاهدان قصر بهشت غرفهای بود برکشیده ز خشت
93 خواجه بر غرفه رفت و بست درش بازگشتند رهبران ز برش
94 بود در ناف غرفه سوراخی روشنی تافته درو شاخی
95 چشم خواجه ز چشمه سوراخ چشمه تنگ دید و آب فراخ
96 کرده بر هر طرف گل افشانی سیم ساقی و نار پستانی
97 روشنانی چراغ دیده همه خوشتر از میوه رسیده همه
98 هر عروس از ره دلانگیزی کرده بر سور خود شکر ریزی
99 اژدهائی نشسته بر گنجش به ترنجی رسیده نارنجش
100 نار پستان بدید و سیب زنخ نام آن سیب بر نبشته به یخ
101 بود در روضه گاه آن بستان چمنی بر کنار سروستان
102 حوضهای ساخته ز سنگ رخام حوض کوثر بدو نوشته غلام
103 میشد آبی چو آب دیده در او ماهیانی ستم ندیده در او
104 گرد آن آبدان رو شسته سوسن و نرگس و سمن رسته
105 آمدند آن بتان خرگاهی حوض دیدند و ماه با ماهی
106 گرمی آفتاب تافتهشان واب چون آفتاب یافتهشان
107 سوی حوض آمدند ناز کنان گره از بند فوطه باز کنان
108 صدره کندند و بی نقاب شدند وز لطافت چو در در آب شدند
109 میزدند آب را به سیم مراد می نهفتند سیم را به سواد
110 ماه و ماهی روانه هردو در آب ماه تا ماهی اوفتاده به تاب
111 ماه در آب چون درم ریزد هر کجا ماهیی است برخیزد
112 ماه ایشان در آن درم ریزی خواجه را کرد ماهی انگیزی
113 ساعتی دست بند میکردند پر سمن ریشخند میکردند
114 ساعتی بر ببر در افشردند ناز و نارنج را کرو کردند
115 این شد آن را به مار میترساند مار میگفت و زلف میافشاند
116 بیستون همه ستون انگیز کشته فرهاد را به تیشه تیز
117 جوی شیری که قصر شیرین داشت سر بدان حوضهای شیرین داشت
118 خواجه کان دید جای صبر نبود یاری و یارگی نداشت چه سود
119 بود چون تشنهای که باشد مست آب بیند بر او نیابد دست
120 یا چو صرعی که ماه نو بیند برجهد گاه و گاه بنشیند
121 سوی هر سرو قامتی میدید قامتی نی قیامتی میدید
122 رگ به رگ خونش از گرفتن جوش از هر اندام برکشید خروش
123 ایستاده چو دزد پنهانی وانچه دانی چنانکه میدانی
124 خواست تا در میان جهد گستاخ مرغش از رخنه مارش از سوراخ
125 لیک مارش نکرد گستاخی از چه از راه تنگ سوراخی
126 شسته رویان چو روی گل شستند چون سمن بر پرند گل رستند
127 آسمانگون پرند پوشیدند بر مه آسمان خروشیدند
128 در میان بود لعبتی چنگی پیش رومی رخش همه زنگی
129 آفتابی هلال غبغب او رطبی ناگزیده کس لب او
130 غمزش از غمزه تیز پیکانتر خندش از خنده شکر افشانتر
131 اوفتاده ز سرو پر بارش نار در آب و آب در نارش
132 به فریبی هزار دل برده هرکه دیده برابرش مرده
133 چون به دستان زدن گشادی دست عشق هشیار و عقل گشتی مست
134 خواجه بر فتنهای چنان از دو فتنهترزانکه هندوان بر نور
135 زاهد از راه رفت پنهانی کافری بین زهی مسلمانی
136 بعد یک ساعت آن دو آهو چشم کاتش برق بودشان در پشم
137 واهوانگیز آن ختن بودند آهوان را به یوز بنمودند
138 آمدند از ره شکر باری کرده زیر قصب گله داری
139 خواجه را در خجابگه دیدند حاجبانه و کار پرسیدند
140 کز همه لعبتان حور نژاد میل تو بر کدام حور افتاد
141 خواجه نقشی که در پسند آورد در میان دو نقشبند آورد
142 این نگفته هنوز برجستند گفتی آهو نه شیر سرمستند
143 آن پریزاده را به تنبل و رنگ آوریدند با نوازش چنگ
144 به طریقی که کس گمان نبرد ور برد زان دو شحنه جان نبرد
145 طرفه را چون به غرفه پیوستند غرفه را طرفه بین که دربستند
146 خواجه زان بیخبر که او اهلست یار او اهل و کار او سهلست
147 وان بت چنگزن که تاخته بود کار او را چو چنگ ساخته بود
148 گفته بودندش آن دو مایه ناز قصه خواجه کنیز نواز
149 وان پری پیکر پسندیده دل درو بسته بود نادیده
150 چون درو دید ازان بهیتر بود آهنش سیم و سیم او زر بود
151 خواجه کز مهر ناشکیب آمد با سهی سرو در عتیب آمد
152 گفت نام تو چیست گفتا بخت گفت جایت کجاست گفتا تخت
153 گفت اصل تو چیست گفتا نور گفت چشم بد از تو گفتا دور
154 گفت پردت چه پرده گفتا ساز گفت شیوت چه شیوه گفتا ناز
155 گفت بوسه دهیم گفتا شصت گفت هان وقت هست گفتا هست
156 گفت آیی به دست گفتا زود گفت باد این مراد گفتا بود
157 خواجه را جوش از استخوان برخاست شرم و رعنائی از میان برخاست
158 زلف دلبر گرفت چون چنگش در بر آورد چون دل تنگش
159 بوسه و گاز بر شکر میزد از یکی تا ده و ز ده تا صد
160 گرم شد بوسه در دلانگیزی داد گرمی نشاط را تیزی
161 خاست تا نوش چشمه را خارد مهر از آب حیات بردارد
162 چون درامد سیاه شیر به گور زیر چنگ خودش کشید به زور
163 جایگه سست بود سختی یافت خشت بر خشت رخنهها بشکافت
164 غرفه دیرینه بد فرود آمد کار نیکان به بد نینجامد
165 این ز مویی و آن به مویی رست این ازین سو شد آن ازان سو جست
166 تا نبینندشان بران سر راه دور گشتند ازان فراخیگاه
167 خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد رفت در گوشهای و غم میخورد
168 شد کنیزک نشست با یاران بر دو ابرو گره چو غمخواران
169 رنجهای گذشته پیش نهاد چنگ را بر کنار خویش نهاد
170 ناله چنگ را چو پیدا کرد عاشقان را ز ناله شیدا کرد
171 گفت کز چنگ من به ناله رود باد بر خستگان عشق درود
172 عاشق آن شد که خستگی دارد به درستی شکستگی دارد
173 عشق پوشیده چند دارم چند عاشقم عاشقم به بانگ بلند
174 مستی و عاشقیم برد ز دست صبر ناید ز هیچ عاشق مست
175 گرچه بر جان عاشقان خواریست توبه در عاشقی گنه کاریست
176 عشق با توبه آشنا نبود توبه در عاشقی روا نبود
177 عاشق آن به که جان کند تسلیم عاشقان را ز تیغ تیز چه بیم
178 ترک چنگی چو درز لعل افشاند حسب حالی بدین صفت برخواند
179 آن دو گوهر که رشته کش بودند در نشاط و سماع خوش بودند
180 در دل افتادشان که درد و چراغ تند بادی رسیده است به باغ
181 یوسف یاوه گشته را جستند چون زلیخا ز دامنش رستند
182 باز جستندش از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار
183 هر دو تشویر کار او خوردند باز تدبیر کار او کردند
184 کامشب این جایگه وطن سازیم از تو با کار کس نپردازیم
185 نگذاریم بر بهانه خویش که کس امشب رود به خانه خویش
186 مگر آن ماه را که دلبر تست امشب اندر کنارگیری چست
187 روز روشن سپید کار بود شب تاریک پردهدار بود
188 کاین سخن گفته شد روانه شدند با بتان بر سر فسانه شدند
189 شب چو زیر سمور انقاسی کرد پنهان دواج بر طاسی
190 تیغ یک میخ آفتاب گذشت جوشن شب هزار میخی گشت
191 آمدند آن بتان وفا کردند وان صنم را بدو رها کردند
192 سرو تشنه به جوی آب رسید آفتابی به ماهتاب رسید
193 جای خالی و آنچنان یاری که کند صبر در چنان کاری
194 خواجه را در عروق هفت اندام خون به جوش آمده به جستن کام
195 وانچه گفتن نشایدش با کس با تو گفتم نعوذبالله و بس
196 خواست تا در به لعل سفته شود طوق با طاق هر دو جفته شود
197 گربه وحشی از سر شاخی دید مرغی به کنج سوراخی
198 جست بر مرغ و بر زمین افتاد صدمهای بر دو نازنین افتاد
199 هر دو جستند دل رمیده ز جای تاب در دل فتاده تک در پای
200 دور گشتند نا رسیده به کام تابه پخته بین که چون شد خام
201 نوش لب رفت پیش نوش لبان چنگ را برگرفت نیم شبان
202 چنگ میزد به چنگ در میگفت کارغوان آمد و بهار شکفت
203 سرو بن برکشید قد بلند خنده گل گشاد حقه قند
204 بلبل آمد نشست بر سر شاخ روز بازار عیش گشت فراخ
205 باغبان باغ را مطرا کرد شاهی آمد درو تماشا کرد
206 جام میدید و برگرفت به دست سنگی افتاد و جام را بشکست
207 ای به تاراج برده هرچه مراست جز به تو کار من نگردد راست
208 گرچه با تو ز کار خود خجلم بی توی نیست در حساب دلم
209 راز داران پرده سازش آگهی یافتند از رازش
210 باز رفتند و غصه میخوردند خواجه را جستجوی میکردند
211 باز رفتند و غصه میخوردند خواجه را جستجوی میکردند
212 خواجه چون بندگان روغن دزد در رهش حجرهای گرفته به مزد
213 در خزیده به جویباری تنگ زیر شمشاد و سرو بید و خدنگ
214 خیره گشته ز خام تدبیری بر دمیده ز سوسنش خیری
215 باز جستند از آنچه داشت نهفت یک به یک با دو رازدار بگفت
216 فرض گشت آن نهفته کاران را که به یاری رسند یاران را
217 بازگشتند و راه بگشادند آب گل را به گل فرستادند
218 آمد آن دستگیر دستان ساز مهر نوکرده مهربان را باز
219 خواجه دستش گرفت و رفت از پیش تا به جائی که دید لایق خویش
220 تاک بر تاک شاخهای درخت بسته بر اوج کله تخت به تخت
221 زیر آن تخت پادشاهی تاخت به فراغت نشستنگاهی ساخت
222 دلستان را به مهر پیش کشید چون دل اندر کنار خویش کشید
223 زاد سروی بدان خرامانی چون سمن بر بساط سامانی
224 در کنارش کشید و شادی کرد سرو باگل قران بادی کرد
225 خواجه را مه درآمده به کنار دست بر کار و پای رفته ز کار
226 مهره خواجه خانه گیر شده همبساطش گرو پذیر شده
227 چون بران شد که قلعه بستاند آتشی را به آب بنشاند
228 موش دشتی مگر ز تاک بلند دیده بد آخته کدوئی چند
229 کرد چون مرغ بر رسن پرواز از کدوها رسن برید به گاز
230 بر زمین آمد آنچنان حبلی هر کدوئی به شکل چون طبلی
231 بانگ آن طبل رفت میل به میل طبل و آنگه چه طبل طبل رحیل
232 باز بانگ اندر اوفتاد به هوز آهو آزاد شد ز پنجه یوز
233 خواجه پنداشت کامدست به جنگ شحنه با کوس و محتسب با سنگ
234 کفش بگذاشت و راه پیش گرفت باز دنبال کار خویش گرفت
235 وان صنم رفت با هزار هراس پیش آن همدمان پرده شناس
236 چون زمانی بران نمود درنگ پرده در گشت و ساخت پرده چنگ
237 گفت گفتند عاشقان باری رفت یاری به دیدن یاری
238 خواست کز راه آرزومندی یابد از وصل او برومندی
239 در کنارش کشد چنانکه هواست سرخ گل در کنار سرو رواست
240 از ره سینه و زنخدانش سیب و ناری خورد ز بستانش
241 دست بر گنج در دراز کند تا در گنج خانه باز کند
242 به طبرزد شکر برامیزد به طبرخون ز لاله خون ریزد
243 ناگه آورد فتنه غوغایی تا غلط شد چنان تمنایی
244 ماند پروانه را در انده نور تشنهای گشت از آب حیوان دور
245 ای همه ضرب تو به کج بازی ضربهای زن به راست اندازی
246 تو مرا پرده کج دهی و رواست نگذرم با تو من ز پرده راست
247 کاین غزل گفته شد چو دمسازان زو خبر یافتند همرازان
248 سوی خواجه شدند پوزش ساز یافتندش کشیده پای دراز
249 شرم زد گشته دل رمیده شده بر سر خاک آرمیده شده
250 به نوازش گری و دلداری برکشیدندش از چنان خواری
251 حال پرسیده شد حکایت کرد آنچه در دوزخ آورد دم سرد
252 چاره سازان به چارهای خودش دور کردند از خیال بدش
253 بر دل بسته بند بگشادند بی دلی را به وعده دل دادند
254 که درین کار کاردانتر باش مهربانی و مهربانتر باش
255 وقت کار آشیانه جائی ساز کافت آنجا نیاورد پرواز
256 ما خود از دور پی نگهداریم پاس دارانه پاس ره داریم
257 آمدند آنگهی پذیره کار پیش آن سرو قد گل رخسار
258 تا دگر باره ترکتازی کرد خواجه را یافت دلنوازی کرد
259 آمد از خواجه بار غم برداشت خواجه کان دید خواجگی بگذاشت
260 سر زلفش گرفت چون مستان جست بیغولهای در آن بستان
261 بود در کنج باغ جائی دور یاسمن خرمنی چو گنبد نور
262 برکشیده علم به دیواری بر سرش بیشه در بنش غاری
263 خواجه به زان نیافت بارگهی ساخت اندر میانه کارگهی
264 یاسمن را ز هم درید بساز نازنین را درو کشید به ناز
265 بند صدرش گشاد و شرم نهفت بند صدری دگر که نتوان گفت
266 خرمن گل درآورید به بر مغز بادام در میان شکر
267 میل در سرمهدان نرفته هنوز بازیی باز کرد گنبد کوز
268 روبهی چند بود در بن غار به هم افتاده از برای شکار
269 گرگی آورده راه بر سرشان تا کند دور سر ز پیکرشان
270 روبهان از حرام خواری گرگ کافتی بود سهمناک و بزرگ
271 به هزیمت شدند و گرگ از پس راهشان بر بساط خواجه و بس
272 بر دویدند بر دو چاره سگال روبهان پیش و گرگ در دنبال
273 خواجه را بارگه فتاد از پای دید لشگرگهی و جست از جای
274 خود ندانست کان چه واقعه بود سو به سو میدوید خاک آلود
275 دل پر اندیشه و جگر پر خون تا چگونه رود ز باغ برون
276 آن دو سروش برابر افتادند کان همه نار و نرگسش دادند
277 دامن دلبرش گرفته به چنگ چون دری در میانه دو نهنگ
278 بانگ بر وی زدند کاین چه فنست در خصال تو این چه اهرمنست
279 چند برهم زنی جوانی را کشتی از کینه مهربانی را
280 با غریبی ز روی دمسازی نکند هیچکس چنین بازی
281 چند بار امشبش رها کردی چند نیرنگ و کیمیا کردی
282 او به سوگند عذرها میخواست نشنیدند ازو حکایت راست
283 تا ز بنگه رسید خواجه فراز شمع را دید در میان دو گاز
284 در خجالت ز سرزنش کردن زخم این و قفای آن خوردن
285 گفت زنهار دست ازو دارید یار آزرده را میازارید
286 گوهر او ز هر گنه پاکست هر گناهی که هست ازین خاکست
287 چابکان جهان و چالاکان همه هستند بنده پاکان
288 کار ما را عنایت ازلی از خطا داده بود بی خللی
289 وان خللها که کرد ما را خرد آفتی را به آفتی میبرد
290 بخت ما را چو پارسائی داد از چنان کار بد رهائی داد
291 آنکه دیوش به کام خود نکند نیک شد هیچ نیک بد نکند
292 بر حرام آنکه دل نهاده بود دور اینجا حرام زاده بود
293 با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری
294 خاصه آن کو جوانیی دارد مردی و مهربانیی دارد
295 لیک چون عصمتی بود در راه نتوان رفت باز پیش گناه
296 کس ازان میوهدار برنخورد که یکی چشم بد درو نگرد
297 چشم صد گونه دام و دد بر ما حال ازینجا شدست بد بر ما
298 آنچه شد شد حدیث آن نکنم و آنچه دارم بدو زیان نکنم
299 توبه کردم به آشکار و نهان در پذیرفتم از خدای جهان
300 که اگر در اجل بود تأخیر وین شکاری بود شکار پذیر
301 به حلالش عروس خویش کنم خدمتش ز آنچه بود بیش کنم
302 کار بینان که کار او دیدند از خدا ترسیش بترسیدند
303 سر نهادند پیش او بر خاک کافرین بر چنان عقیدت پاک
304 که درو تخم نیکوئی کارند وز سرشت بدش نگه دارند
305 ای بسا رنجها که رنج نمود رنج پنداشتند و راحت بود
306 و ای بسا دردها که بر مردست همه جاندارویی دران دردست
307 چون برآمد ز کوه چشمه نور کرد از آفاق چشم بد را دور
308 صبج چون عنکبوت اصطرلاب بر عمود زمین تنید لعاب
309 بادی آمد به کف گرفته چراغ باغبان را به شهر برد ز باغ
310 خواجه برزد علم به سلطانی رست ازان بند و بنده فرمانی
311 ز آتش عشقبازی شب دوش آمده خاطرش چو دیگ به جوش
312 چون به شهر آمد از وفاداری کرد مقصود را طلبکاری
313 ماه دوشینه را رساند به مهد بست کابین چنانکه باشد عهد
314 در ناسفته را به مرجان سفت مرغ بیدار گشت و ماهی خفت
315 گر بینی ز مرغ تا ماهی همه را باشد این هواخواهی
316 دولتی بین که یافت آب زلال وانگهی خورد ازو که بود حلال
317 چشمهای یافت پاک چون خورشید چون سمن صافی و چو سیم سپید
318 در سپیدیست روشنائی روز وز سپیدیست مه جهان افروز
319 همه رنگی تکلف اندودست جز سپیدی که او نیالودست
320 هرچ از آلودگی شود نومید پاکیش را لقب کنند سپید
321 در پرستش به وقت کوشیدن سنت آمد سپید پوشیدن
322 چون سمن سینه زین سخن پرداخت شه در آغوش خویش جایش ساخت
323 وین چنین شب بسی به ناز و نشاط سوی هر گنبدی کشید بساط
324 به روی این آسمان گنبدساز کرده درهای هفت گنبد باز