- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جوانی خردمند پاکیزه بوم ز دریا بر آمد به دربند روم
2 در او فضل دیدند و فقر و تمیز نهادند رختش به جایی عزیز
3 سر صالحان گفت روزی به مرد که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
4 همان کاین سخن مرد رهرو شنید برون رفت و بازش کس آنجا ندید
5 بر آن حمل کردند یاران و پیر که پروای خدمت نبودش فقیر
6 دگر روز خادم گرفتش به راه که ناخوب کردی به رأی تباه
7 ندانستی ای کودک خودپسند که مردان ز خدمت به جایی رسند
8 گرستن گرفت از سر صدق و سوز که ای یار جان پرور دلفروز
9 نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک من آلوده بودم در آن جای پاک
10 گرفتم قدم لاجرم باز پس که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
11 طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را
12 بلندیت باید تواضع گزین که آن بام را نیست سلم جز این