- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زمانی فروماند از اندیشه شاه وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
2 ندانم کسی را بدین رنگ و خوی مگر دیوزاد، آن بدِ زشتروی
3 کزآن دیو چهران بسی بتّر است دلیر و ستمکار و کین گستر است
4 مرا در دل آید همی این پسند که برگیرم اکنون از آن دیو، بند
5 بیارم به خانه بیارایمش دلش خوش کنم سخت بستایمش
6 سراسر بدو بخشم این بوم و بر سپاهش دهم با کلاه و کمر
7 بکوشد شب و روز با دشمنان ز بُن برکَنَد بیخ آهرمنان
8 به مردم کند کشور آباد و گنج تن آسان کند مردمان را ز رنج
9 مر این مرز را کس نبندد میان جز آن دیوچهر اژدهای دمان
10 بزرگان همه خواندند آفرین بر آن دادگر شهریار زمین
11 که رای تو برتر ز چرخ بلند جهان را تو هستی پناه از گزند
12 مرآن دشمنان را جز این چاره نیست بترتر ز کوش ایچ پتیاره نیست
13 بفرمود تا قارن پاکرای از آمل به اسب اندر آورد پای
14 به یک هفته سوی دماوند شد به نزدیک آن خسته ی بند شد
15 ز بند گرانش رها کرد پای سوی آمل آوردش از تنگ جای
16 بکردار دیوی شده تیره روی گرفته سر و روی و گردنش موی
17 چو تن بهره ور کردش از آب گرم چو بادام گفتی برون شد ز چرم
18 فرستاد نزدش بخور و جلاب می روشنش داد و مرغ و کباب
19 یکی جامه پوشیدش از نقش چین به خوشّی چو گاه بهاران زمین
20 همی بود یک ماه با رود و می چنین تا بر او نرم شد چرم وی