1 ذره خاکم و در کوی تو گر گم باشم به که یکذره غبار دل مردم باشم
2 اینچه مستی است که چونغنچه ببوی تو مرا چاک گردد دل و در عین تبسم باشم
3 صاف می گر نبود درد سفالیست بسم من نه آنم که مقید به تنعم باشم
4 گر کشندم نکنم ناله که مردن به از آن کز رقیبان تو در بند ترحم باشم
5 اهلی از میکده بیرون نروم تا بابد بلکه گر خاک شوم خشت سر خم باشم
6 بنشاط و ناز خلقی گل وصل باز چیدند من و جور باغبانان نه همان گل و همین هم
7 همه عمر چشم اهلی بجمال یار بازست نه نظر بر آسمانش نه نگاه بر زمین هم
دیدگاهها **