یک از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 91

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

یک سواری با سلاح و بس مهیب

1 یک سواری با سلاح و بس مهیب می‌شد اندر بیشه بر اسپی نجیب

2 تیراندازی بحکم او را بدید پس ز خوف او کمان را در کشید

3 تا زند تیری سوارش بانگ زد من ضعیفم گرچه زفتستم جسد

4 هان و هان منگر تو در زفتی من که کمم در وقت جنگ از پیرزن

5 گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش بر تو می‌انداختم از ترس خویش

6 بس کسان را کلت پیگار کشت بی رجولیت چنان تیغی به مشت

7 گر بپوشی تو سلاح رستمان رفت جانت چون نباشی مرد آن

8 جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر هر که بی سر بود ازین شه برد سر

9 آن سلاحت حیله و مکر توست هم ز تو زایید و هم جان تو خست

10 چون نکردی هیچ سودی زین حیل ترک حیلت کن که پیش آید دول

11 چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن ترک فن گو می‌طلب رب المنن

12 چون مبارک نیست بر تو این علوم خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم

13 چون ملایک گو که لا علم لنا یا الهی غیر ما علمتنا

عکس نوشته
کامنت
comment