- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یک دگر خلق به سودای دل و جان گفتن من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن
2 پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن
3 گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر پرسی از بنده تو آن چشمه حیوان گفتن
4 خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله بر چنان رویی و آنگاه پریشان گفتن
5 بهترین روز مرا خواب اجل خواهد بود زین همه شب به دل افسانه هجران گفتن
6 نام تو گویم و حسرت خورم، آری چه کنم کام شیرین نشود از شکرستان گفتن
7 چند گویی «غم خود گو، ز سر من بگذر» کاین حدیث است که بر روی تو نتوان گفتن
8 گفتیم «جانت چگونه ست ز هجرم » یعنی جز ترا نیز توان با دگری جان گفتن!
9 سوز خسرو همه پرسند، ولی چون نکنم کآتش جان و جگر بیش شود زان گفتن