- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود یک حجتم ز عشق مقرر نمیشود
2 کارم درافتاد ولیکن به یل برون کاری چنین به پهلوی لاغر نمیشود
3 زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد اشکم عجب بود اگر اخگر نمیشود
4 یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد زان خشک گشت ای عجب و تر نمیشود
5 پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز از پای می درآیم و با سر نمیشود
6 نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من از سیل اشک سرخ مزعفر نمیشود
7 چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد بحری که سالکیش شناور نمیشود
8 تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک یک کارم از هزار میسر نمیشود
9 صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک صافی نمیدهد که مکدر نمیشود
10 از جای میبرد همه کس را فلک ولی هرگز ز جای خویش فراتر نمیشود
11 گر پی کند معاینه اختر هزار را عطار یکدم از پی اختر نمیشود