1 مهی چون او به دست من نیفتد وگر افتد، چنین روشن نیفتد
2 نمی دانم چه سر دارد، که تیغش مرا خود هرگز از گردن نیفتد
3 ز بخت خود پریشانم که یک شب سر زلفش به دست من نیفتد
4 نبیند کس دگر گل را شکفته اگر بوی تو در گلشن نیفتد
5 تو ناوک می زنی از غمزه و من برو لرزان که بر دشمن نیفتد
6 مرو دامن کشان تا گرد غیری ز خاک ره بر آن دشمن نیفتد
7 چو خسرو از توام، ای چشم روشن نظر بر هیچ سیمین تن نیفتد