1 یک ره ز در برون آ، قصد هزار جان کن قربان هزار چون من بر چشم ناتوان کن
2 رویت بلاست، بنما، تا جان دهند خلقی در عهد خود ازینسان نرخ بلاگران کن
3 از دیدن تو مردم تا بزیم و نمیرم در شخص مرده من خود رابیار و جان کن
4 از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم شهری بکشتی، اکنون شمشیر در میان کن
5 از کویش غم تو بگسست بند بندم یک جرعه ای میم ده پیوند استخوان کن
6 از لب چو دیگرانم چون شکری ببخشی باری طفیل ایشان خاکی در این و آن کن
7 گر دل بری، توانی، ور جان بری ز من هم تسلیم تست خسرو خواه این و خواه آن کن
دیدگاهها **