- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی داغ دل پر ز تیمار طوس بخواب اندر آمد گه زخم کوس
2 چنان دید روشن روانش بخواب که رخشنده شمعی برآمد ز آب
3 بر شمع رخشان یکی تخت عاج سیاوش بران تخت با فر و تاج
4 لبان پر ز خنده زبان چربگوی سوی طوس کردی چو خورشید روی
5 که ایرانیان را هم ایدر بدار که پیروزگر باشی از کارزار
6 بگو در زیان هیچ غمگین مشو که ایدر یکی گلستانست نو
7 بزیر گل اندر همی میخوریم چه دانیم کین باده تا کی خوریم
8 ز خواب اندر آمد شده شاد دل ز درد و غمان گشته آزاد دل
9 بگودرز گفت ای جهان پهلوان یکی خواب دیدم بروشن روان
10 نگه کن که رستم چو باد دمان بیاید بر ما زمان تا زمان
11 بفرمود تا برکشیدند نای بجنبید بر کوه لشکر ز جای
12 ببستند گردان ایران میان برافراختند اختر کاویان
13 بیاورد زان روی پیران سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه
14 از آواز گردان و باران تیر همی چشم خورشید شد خیره خیر
15 دو لشکر بروی اندر آورده روی ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی
16 چنین گفت هومان بپیران که جنگ همی جست باید چه جویی درنگ
17 نه لشکر بدشت شکار اندرند که اسپان ما زیر بار اندرند
18 بدو گفت پیران که تندی مکن نه روز شتابست و گاه سخن
19 سه تن دوش با خوار مایه سپاه برفتند بیگاه زین رزمگاه
20 چو شیران جنگی و ما چون رمه که از کوهسار اندر آید دمه
21 همه دشت پر جوی خون یافتیم سر نامداران نگون یافتیم
22 یکی کوه دارند خارا و خشک همی خار بویند اسپان چو مشک
23 بمان تا بران سنگ پیچان شوند چو بیچاره گردند بیجان شوند
24 گشاده نباید که دارید راه دو رویه پس و پیش این رزمگاه
25 چو بیرنج دشمن بچنگ آیدت چو بشتابیش کار تنگ آیدت
26 چرا جست باید همی کارزار طلایه برین دشت بس صد سوار
27 بباشیم تا دشمن از آب و نان شود تنگ و زنهار خواهد بجان
28 مگر خاکگر سنگ خارا خورند چو روزی سرآید خورند و مرند
29 سوی خیمه رفتند زان رزمگاه طلایه بیامد به پیش سپاه
30 گشادند گردان سراسر کمر بخوان و بخوردن نهادند سر
31 بلشکر گه آمد سپهدار طوس پر از خون دل و روی چون سندروس
32 بگودرز گفت این سخن تیره گشت سر بخت ایرانیان خیره گشت
33 همه گرد بر گرد ما لشکرست خور بارگی خارگر خاورست
34 سپه را خورش بس فراوان نماند جز از گرز و شمشیر درمان نماند
35 بشبگیر شمشیرها برکشیم همه دامن کوه لشکر کشیم
36 اگر اختر نیک یاری دهد بریشان مرا کامگاری دهد
37 ور ایدون کجا داور آسمان بشمشیر بر ما سرآرد زمان
38 ز بخش جهانآفرین بیش و کم نباشد مپیمای بر خیره دم
39 مرا مرگ خوشتر بنام بلند ازین زیستن با هراس و گزند
40 برین برنهادند یکسر سخن که سالار نیک اختر افگند بن
41 چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ بدرید پیراهن مشک رنگ
42 به پیران فرستاده آمد ز شاه که آمد ز هر جای بیمر سپاه
43 سپاهی که دریای چین را ز گرد کند چون بیابان بروز نبرد
44 نخستین سپهدار خاقان چین که تختش همی برنتابد زمین
45 تنش زور دارد چو صد نره شیر سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
46 یکی مهتر از ماورالنهر بر که بگذارد از چرخ گردنده سر
47 ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
48 سر سرافرازان و کاموس نام برآرد ز گودرز و از طوس نام
49 ز مرز سپیجاب تا دشت روم سپاهی که بود اندر آباد بوم
50 فرستادم اینک سوی کارزار برآرند از طوس و خسرو دمار
51 چو بشنید پیران بتوران سپاه چنین گفت کای سرفرازان شاه
52 بدین مژدهٔ شاه پیر و جوان همه شاد باشید و روشنروان
53 بباید کنون دل ز تیمار شست بایران نمانم بر و بوم و رست
54 سر از رزم و از رنج و کین خواستن برآسود وز لشکر آراستن
55 بایران و توران و بر خشک و آب نبینند جز کام افراسیاب
56 ز لشکر بر پهلوان پیش رو بمژده بیامد همی نو بنو
57 بگفتند کای نامور پهلوان همیشه بزی شاد و روشنروان
58 بدیدار شاهان دلت شاددار روانت ز اندیشه آزاد دار
59 ز کشمیر تا برتر از رود شهد درفش و سپاهست و پیلان و مهد
60 نخست اندر آیم ز خاقان چین که تاجش سپهرست و تختش زمین
61 چو منشور جنگی که با تیغ اوی بخاک اندر آید سر جنگجوی
62 دلاور چو کاموس شمشیرزن که چشمش ندیدست هرگز شکن
63 همه کارهای شگرف آورد چو خشم آورد باد و برف آورد
64 چو خشنود باشد بهار آردت گل و سنبل جویبار آردت
65 ز سقلاب چون کندر شیر مرد چو پیروز کانی سپهر نبرد
66 چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند هوا پردرفش و زمین پر پرند
67 چغانی چو فرطوس لشکر فروز گهار گهانی گو گردسوز
68 شمیران شگنی و گردوی وهر پراگنده بر نیزه و تیغ زهر
69 تو اکنون سرافراز و رامش پذیر کزین مژده بر نا شود مرد پیر
70 ز لشکر توی پهلو و پیش رو همیشه بزی شاد و فرمانت نو
71 دل و جان پیران پر از خنده گشت تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت
72 بهومان چنین گفت پیران که من پذیره شوم پیش این انجمن
73 که ایشان ز راه دراز آمدند پراندیشه و رزمساز آمدند
74 ازین آمدن بینیازند سخت خداوند تاجاند و زیبای تخت
75 ندارند سر کم ز افراسیاب که با تخت و گنجاند و با جاه و آب
76 شوم تا ببینم که چند و چیند سپهبد کدامند و گردان کیند
77 کنم آفرین پیش خاقان چین وگر پیش تختش ببوسم زمین
78 ببینم سرافراز کاموس را برابر کنم شنگل و طوس را
79 چو باز آیم ایدر ببندم میان برآرم دم و دود از ایرانیان
80 اگر خود ندارند پایاب جنگ بریشان کنم روز تاریک و تنگ
81 هرانکس که هستند زیشان سران کنم پای و گردن ببندگران
82 فرستم بنزدیک افراسیاب نه آرام جویم بدین بر نه خواب
83 ز لشکر هر آنکس که آید بدست سرانشان ببرم بشمشیر پست
84 بسوزم دهم خاک ایشان بباد نگیریم زان بوم و بر نیز یاد
85 سه بهره ازان پس برانم سپاه کنم روز بر شاه ایران سیاه
86 یکی بهره زیشان فرستم ببلخ بایرانیان بر کنم روز تلخ
87 دگر بهره بر سوی کابلستان بکابل کشم خاک زابلستان
88 سوم بهره بر سوی ایران برم ز ترکان بزرگان و شیران برم
89 زن و کودک خرد و پیر و جوان نمانم که باشد تنی با روان
90 بر و بوم ایران نمانم بجای که مه دست بادا ازیشان مه پای
91 کنون تا کنم کارها را بسیچ شما جنگ ایشان مجویید هیچ
92 بفگت این و دل پر ز کینه برفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت
93 بلکشر چنین گفت هومان گرد که دلرا ز کینه نباید سترد
94 دو روز این یکی رنج بر تن نهید دو دیده بکوه هماون نهید
95 نباید که ایشان شبی بیدرنگ گریزان برانند ازین جای تنگ
96 کنون کوه و رود و در و دشت و راه جهانی شود پردرفش سپاه
97 چو پیران بنزدیک لشکر رسید در و دشت از سم اسپان ندید
98 جهان پر سراپرده و خیمه بود زده سرخ و زرد و بنفش و کبود
99 ز دیبای چینی و از پرنیان درفشی ز هر پردهای در میان
100 فروماند و زان کارش آمد شگفت بسی با دل اندیشه اندر گرفت
101 که تا این بهشتست یا رزمگاه سپهر برینست گر تاج و گاه
102 بیامد بنزدیک خاقان چین پیاده ببوسید روی زمین
103 چو خاقان بدیدش به بر درگرفت بماند از بر و یال پیران شگفت
104 بپرسید بسیار و بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش
105 بدو گفت بخ بخ که با پهلوان نشینم چنین شاد و روشنروان
106 بپرسید زان پس کز ایران سپاه که دارد نگین و درفش و کلاه
107 کدامست جنگی و گردان کیند نشسته برین کوه سر بر چیند
108 چنین داد پاسخ بدو پهلوان که بیدار دل باش و روشنروان
109 درود جهان آفرین بر تو باد که کردی بپرسش دل بنده شاد
110 ببخت تو شادانم و تن درست روانم همی خاک پای تو جست
111 از ایرانیان هرچ پرسید شاه نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
112 بیاندازه پیکار جستند و جنگ ندارند از جنگ جز خاره سنگ
113 چو بیکام و بینام و بیتن شدند گریزان بکوه هماون شدند
114 سپهدار طوس است مردی دلیر بهامون نترسد ز پیکار شیر
115 بزرگان چو گودرز کشوادگان چو گیو و چو رهام ز آزادگان
116 ببخت سرافراز خاقان چین سپهبد نبیند سپه را جزین
117 بدو گفت خاقان که نزدیک من بباش و بیاور یکی انجمن
118 یک امروز با کام دل می خوریم غم روز ناآمده نشمریم
119 بیاراست خیمه چو باغ بهار بهشتست گفتی برنگ و نگار
120 چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب دل طوس و گودرز شد پر شتاب
121 که امروز ترکان چرا خامشاند برای بداند، ار ز می بیهشاند
122 اگر مستمندند گر شادمان شدم در گمان از بد بدگمان
123 اگرشان به پیکار یار آمدست چنان دان که بد روزگار آمدست
124 تو ایرانیان را همه کشته گیر وگر زنده از رزم برگشته گیر
125 مگر رستم آید بدین رزمگاه وگرنه بد آید بما زین سپاه
126 ستودان نیابیم یک تن نه گور بکوبندمان سر بنعل ستور
127 بدو گفت گیو ای سپهدار شاه چه بودت که اندیشه کردی تباه
128 از اندیشهٔ ما سخن دیگرست ترا کردگار جهان یاورست
129 بسی تخم نیکی پراگندهایم جهان آفرین را پرستندهایم
130 و دیگر ببخت جهاندار شاه خداوند شمشیر و تخت و کلاه
131 ندارد جهان آفرین دست یاز که آید ببدخواه ما را نیاز
132 چو رستم بیاید بدین رزمگاه بدیها سرآید همه بر سپاه
133 نباشد ز یزدان کسی ناامید وگر شب شود روی روز سپید
134 بیک روز کز ما نجستند جنگ مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ
135 نبستند بر ما در آسمان بپایان رسد هر بد بدگمان
136 اگر بخشش کردگار بلند چنانست کاید بمابر گزند
137 به پرهیز و اندیشهٔ نابکار نه برگردد از ما بد روزگار
138 یکی کنده سازیم پیش سپاه چنانچون بود رسم و آیین و راه
139 همه جنگ را تیغها برکشیم دو روز دگر ار کشند ار کشیم
140 ببینیم تا چیست آغازشان برهنه شود بیگمان رازشان
141 از ایران بیاید همان آگهی درخشان شود شاخ سرو سهی
142 سپهدار گودرز بر تیغ کوه برآمد برفت از میان گروه
143 چو خورشید تابان ز گنبد بگشت ز بالا همی سوی خاور گذشت
144 بزاری خروش آمد از دیدهگاه که شد کار گردان ایران تباه
145 سوی باختر گشت گیتی ز گرد سراسر بسان شب لاژورد
146 شد از خاک خورشید تابان بنفش ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش
147 غو دیده بشنید گودرز و گفت که جز خاک تیره نداریم جفت
148 رخش گشت ز اندوه برسان قیر چنان شد کجا خسته گردد بتیر
149 چنین گفت کز اختر روزگار مرا بهره کین آمد و کارزار
150 ز گیتی مرا شور بختیست بهر پراگنده بر جای تریاک زهر
151 نبیره پسر داشتم لشکری شده نامبردار هر کشوری
152 بکین سیاوش همه کشته شد ز من بخت بیدار برگشته شد
153 ازین زندگانی شدم ناامید سیه شد مرا بخت و روز سپید
154 نزادی مرا کاشکی مادرم نگشتی سپهر بلند از برم
155 چنین گفت با دیدهبان پهلوان که ای مرد بینا و روشنروان
156 نگه کن بتوران و ایران سپاه که آرام دارند از آوردگاه
157 درفش سپهدار ایران کجاست نگه کن چپ لشکر و دست راست
158 بدو دیدهبان گفت کز هر دو روی نه بینم همی جنبش و گفتوگوی
159 ازان کار شد پهلوان پر ز درد فرود ریخت از دیدگان آب زرد
160 بنالید و گفت اسپ را زین کنید ازین پس مرا خشت بالین کنید
161 شوم پر کنم چشم و آغوش را بگیرم ببر گیو و شیدوش را
162 همان بیژن گیو و رهام را سواران جنگی و خودکام را
163 به پدرود کردن رخ هر کسی ببوسم ببارم ز مژگان بسی
164 نهادند زین بر سمند چمان خروش آمد از دیده هم در زمان
165 که ای پهلوان جهان شادباش ز تیمار و درد و غم آزاد باش
166 که از راه ایران یکی تیره گرد پدید آمد و روز شد لاژورد
167 فراوان درفش از میان سپاه برآمد بکردار تابنده ماه
168 بپیش اندرون گرگ پیکر یکی یکی ماه پیکر ز دور اندکی
169 درفشی بدید اژدها پیکرش پدید آمد و شیر زرین سرش
170 بدو گفت گودرز انوشهٔ بدی ز دیدار تو دور چشم بدی
171 چو گفتارهای تو آید بجای بدین سان که گفتی بپاکیزه رای
172 ببخشمت چندان گرانمایه چیز کزان پس نیازت نیاید بنیز
173 وزان پس چو روزی بایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم
174 ترا پیش تختش برم ناگهان سرت برفرازم بجاه از مهان
175 چو باد دمنده ازان جایگاه برو سوی سالار ایران سپاه
176 همه هرچ دیدی بدیشان بگوی سبک باش و از هر کسی مژده جوی
177 بدو دیدهبان گفت کز دیدهگاه نشاید شدن پیش ایران سپاه
178 چو بینم که روی زمین تار گشت برین دیده گه دیده بیکار گشت
179 بکردار سیمرغ ازین دیدهگاه برم آگهی سوی ایران سپاه
180 چنین گفت با دیدهبان پهلوان که اکنون نگه کن بروشن روان
181 دگر باره بنگر ز کوه بلند که ایشان بنزدیک ما کی رسند
182 چنین داد پاسخ که فردا پگاه بکوه هماون رسد آن سپاه
183 چنان شاد شد زان سخن پهلوان چو بیجان شده باز یابد روان
184 وزان روی پیران بکردار گرد همی راند لشکر بدشت نبرد
185 سواری بمژده بیامد ز پیش بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش
186 چو بشنید هومان بخندید و گفت که شد بیگمان بخت بیدار جفت
187 خروشی بشادی ازان رزمگاه بابر اندر آمد ز توران سپاه
188 بزرگان ایران پر از داغ و درد رخان زرد و لبها شده لاژورد
189 باندرز کردن همه همگروه پراگنده گشتند بر گرد کوه
190 بهر جای کرده یکی انجمن همی مویه کردند بر خویشتن
191 که زار این دلیران خسرونژاد کزیشان بایران نگیرند یاد
192 کفنها کنون کام شیران بود زمین پر ز خون دلیران بود
193 سپهدار با بیژن گیو گفت که برخیز و بگشای راز از نهفت
194 برو تا سر تیغ کوه بلند ببین تا کیند و چه و چون و چند
195 همی بر کدامین ره آید سپاه که دارد سراپرده و تخت و گاه
196 بشد بیژن گیو تا تیغ کوه برآمد بیانبوه دور از گروه
197 ازان کوه سر کرد هر سو نگاه درفش سواران و پیل و سپاه
198 بیامد بسوی سپهبد دوان دل از غم پر از درد و خسته روان
199 بدو گفت چندان سپاهست و پیل که روی زمین گشت برسان نیل
200 درفش و سنان را خود اندازه نیست خور از گرد بر آسمان تازه نیست
201 اگر بشمری نیست انداز و مر همی از تبیره شود گوش کر
202 سپهبد چو بشنید گفتار اوی دلش گشت پر درد و پر آب روی
203 سران سپه را همه گرد کرد بسی گرم و تیمار لشکر بخورد
204 چنین گفت کز گردش روزگار نبینم همی جز غم کارزار
205 بسی گشتهام بر فراز و نشیب برویم نیامد ازینسان نهیب
206 کنون چارهٔ کار ایدر یکیست اگر چه سلیح و سپاه اندکیست
207 بسازیم و امشب شبیخون کنیم زمین را ازیشان چو جیحون کنیم
208 اگر کشته آییم در کارزار نکوهش نیابیم از شهریار
209 نگویند بی نام گردی بمرد مگر زیر خاکم بباید سپرد
210 بدین رام گشتند یکسر سپاه هرانکس که بود اندران رزمگاه