- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای دل از این خیال سازی چند به خیالی خیال بازی چند
2 از سر این خیال درگذرم دور به ز این خیالها نظرم
3 آنچه مقصود شد در این پرگار چار فصل است به ز فصل بهار
4 اولین فصل آفرین خدای کافرینش به فضل اوست به پای
5 واندگر فصل خطبه نبوی کین کهن سکه زو گرفت نوی
6 فصل دیگر دعای شاه جهان کان دعا در برآورد ز دهان
7 فصل آخر نصیحت آموزی پادشه را به فتح و فیروزی
8 پادشاهی که ملک هفت اقلیم دخل دولت بدو کند تسلیم
9 حجت مملکت به قول و به قهر آیتی از خدا یگانه دهر
10 خسرو تاج بخش تخت نشان بر سر تاج و تخت گنج فشان
11 عمده مملکت علاء الدین حافظ و ناصر زمان و زمین
12 نام او رتبت علا دارد گر گذشت از فلک روا دارد
13 فلک بی علا چه باشد پست در علا بی فلک بلندی هست
14 شاه کرپ ارسلان کشور گیر به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر
15 مهدیی کافتاب این مهد است دولتش ختم آخرین عهد است
16 رستمی کز فلک سواری رخش هم بزرگ است و هم بزرگی بخش
17 همسر آسمان و هم کف ابر هم به تن شیر و هم به نام هژبر
18 قفل هستی چو در کلید آمد عالم از جوهری پدید آمد
19 اوست آن عالمی که از کف خویش هردم آرد هزار جوهر بیش
20 صحف گردون ز شرح او ورقی عرق دریا ز فیض او عرقی
21 بحر و بر هردو زیر فرمانش بری و بحری آفرین خوانش
22 سربلندی چنان بلند سریر کز بلندیش خرد گشت ضمیر
23 در بزرگی برابر ملک است وز بلندی برادر فلک است
24 بر تن دشمنان برقع دوز برق شمشیر اوست برقع سوز
25 نسل اقسنقری مؤید ازو اب وجد با کمال ابجد ازو
26 فتح بر خاک پای او زده فرق فتنه در آب تیغ او شده غرق
27 آب او آتش از اثیر انگیز خاک او باد را عبیر آمیز
28 در نبردش که شیر خارد دم اسب دشمن به سر شود نه به سم
29 در صبوحش که خون رز ریزد زاب یخ بسته آتش انگیزد
30 حربه را چون به حرب تیز کند روز را روز رستخیز کند
31 چون در کان جود بگشاید گنج بخشد گناه بخشاید
32 شه چو دریاست بیدروغ و دریغ جزر و مدش به تازیانه و تیغ
33 هرچه آرد به زخم تیغ فراز به سر تازیانه بخشد باز
34 مشتریوار بر سپهر بلند گور کیوان کند به سم سمند
35 گر ندیدی بر اژدها شیری وافتابی کشیده شمشیری
36 شاه را بین که در مصاف و شکار اژدها صورتست و شیر سوار
37 ناچخش زیر اژدهای علم اژدها را چو مار کرده قلم
38 تنگی مطرحش به تیر دو شاخ کرده بر شیر شرزه گور فراخ
39 نوک تیرش به هر کجا که بتافت گه جگر دوخت گاه موی شکافت
40 بازی خرس برده از شمشیر خرس بازی در آوریده به شیر
41 شیرگیری ولیک نز مستی شیرگیری به اژدها دستی
42 گرگ درنده را به کوه سهند دست و پائی به یک دو شاخ افکند
43 شه چو از گرگ دست و پا برده شیر با او به دست و پا مرده
44 تیرش از دست گرگ و پای پلنگ برسم گور کرده صحرا تنگ
45 صیدگاهش ز خون دریا جوش گاه گرگینه گه پلنگی پوش
46 بر گرازی که تیغ راند تیز گیرد از زخم او گراز گریز
47 چون به چرم کمان درآرد زور چرم را بر گوزن سازد گور
48 کند ارپای در نهد به مصاف سنگ را چون عقیق زهره شکاف
49 آن نماید به تیغ زهراندود کاسمان از زمین برآرد دود
50 اوست در بزم ورزم یافته نام جان ده و جان ستان به تیغ و به جام
51 خاک تیره ز روشنائی او چشم روشن به آشنائی او
52 ناف خلقش چو کلک رسامان مشک در جیب و لعل در دامان
53 گشته از مشک و لعل او همه جای مملکت عقد بند و غالیهسای
54 از قبای چنو کلهداری ز آسمان تا زمین کلهواری
55 وز کمان چنو جهانگیری چرخ نه قبضه کمترین تیری
56 زان بزرگی که در سگالش اوست چار گوهر چهار بالش اوست
57 دشمنش چون درخت بیخ زده بر در او به چار میخ زده
58 ز آفتاب جلال اوست چو ماه روی ما سرخ و روی خصم سیاه
59 چه عجب کافتاب زرین نعل کوه را سنگ داد و کانرا لعل
60 گوهری کان حرم دریده اوست کان گوهر درم خریده اوست
61 داد جرعش به کوه و دریا قوت نام این در نشان آن یاقوت
62 پاس دار دو حکم در دو سرای ضابط حکم خلق و حکم خدای
63 میپذیرد ز فیض یزدان ساز میرساند به بندگانش باز
64 چون جهان زو گرفت پیروزی فرخی بادش از جهان روزی
65 همه روزش خجسته باد به فال پادشاهیش را مباد زوال
66 نظم اولاد او به سعد نجوم باد در بدر تا ابد منظوم
67 از فروغ دو صبح زیبا چهر باد روشن چو آفتاب سپهر
68 دو ملک زاده بلند سریر این جهانجوی و آن ولایتگیر
69 این فریدون صفت به دانش ورای وان به کیخسروی رکیب گشای
70 نقش این بر طراز افسر و گاه نصرتالدین ملک محمد شاه
71 نام آن بر فلک ز راه رصد گشته من بعدی اسمه احمد
72 دایم این را ز نصرتست کلید وان ز فتح فلک شدست پدید
73 نصرت این را به تربیت کاری فلک آنرا به تقویت داری
74 این ز نصرت زده سه پایه بخت فلک آنرا چهار پایه تخت
75 چشم شه زیر چرخ مینائی باد روشن بدین دو بینائی
76 دور ملکش بدین دو قطب جلال منتظم باد بر جنوب و شمال
77 دولتش صید و صید فربه باد روزش از روز و شب به باد
78 باد محجوبه نقاب شبش نور صبح محمدی نسبش
79 این چو آبادی چرخ باد بجود وان شده ختم امهات وجود
80 نام این خضر جاودانی باد حکم آن آب زندگانی باد
81 در حفاظ خط سلیمانی عرش بلقیس باد نورانی
82 سایه شه که هست چشمه نور زان گل و گلستان مبادا دور
83 ازلی شد جهان پناهی او ابدی باد پادشاهی او
84 ای کمر بسته کلاه تو بخت زندهدار جهان به تاج و به تخت
85 شب به پاس تو هندویست سیاه بسته بر گرد خود جلاجل ماه
86 صبح مفرد رو حمایل کش در رکابت نفس برآرد خوش
87 شام دیلم گله که چاکر تست مشکبو از کیائی در تست
88 روز رومی چو شب شود زنگی گر برونش کنی ز سرهنگی
89 در همه سفره کاسمان دارد اجری مملکت دو نان دارد
90 کمتر اجری خور ترا به قیاس قوت هفت اختر است جرعه کاس
91 خاتم نصرت الهی را ختم بر تست پادشاهی را
92 آسمان کافتاب ازو اثریست بر میان تو کمترین کمریست
93 مه که از چرخ تخت زر کرده است با سریر تو سر به سر کرده است
94 آب باران که اصل پاکی شد با تو چون چشم شور خاکی شد
95 لعل با تیغ تو خزف رنگی کوه با حلم تو سبک سنگی
96 پادشاهان که در جهان هستند هر یک ابری به دست بر بستند
97 جز یک ابر تو کابر نیسانیست آن دیگر ابرها زمستانیست
98 خوان نهند آنگهی که خون بخورند نان دهند آنگهی که جان ببرند
99 تو بر آن کس که سایهاندازی دیر خوانی و زود بنوازی
100 قدر اهل هنر کسی داند که هنر نامهها بسی خواند
101 آنکه عیب از هنر نداند باز زو هنرمند کی پذیرد ساز
102 ملک را ز آفرینشت شرفست وآفریننامهای به هر طرفست
103 در یزک داری ولایت جود دولت تست پاسدار وجود
104 رونقی کز تو دید دولت و دین باغ نادیده ز ابر فروردین
105 گر کیان را به طالع فرخ هفت خوان بود با دوازده رخ
106 آسمان با بروج او به درست هفت خوان و دوازده رخ تست
107 همه عالم تنست و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل
108 چونکه ایران دل زمین باشد دل ز تن به بود یقین باشد
109 زان ولایت که مهتران دارند بهترین جای بهتران دارند
110 دل توئی وین مثل حکایت تست که دل مملکت ولایت تست
111 ای به خضر و سکندری مشهور مملکت را ز علم و عدل تو نور
112 ز آهنی گر سکندر آینه ساخت خضر اگر سوی آب حیوان تاخت
113 گوهر آینه است سینه تو آب حیوان در آبگینه تو
114 هر ولایت که چون تو شه دارد ایزد از هر بدش نگه دارد
115 زان سعادت که در سرت دانند مقبل هفت کشورت خوانند
116 پنجمین کشور از تو آبادان وز تو شش کشور دیگر شادان
117 همه مرزی ز مهربانی تو به تمنای مرزبانی تو
118 چار شه داشتند چار طراز پنجمین شان توئی به عمر دراز
119 داشت اسکندر ارسطاطالیس کز وی آموخت علمهای نفیس
120 بزم نوشیروان سپهری بود کز جهانش بزرگمهری بود
121 بود پرویز را چه باربدی که نوا صد نه صدهزار زدی
122 وان ملک را که بد ملکشه نام بود دینپروری چو خواجه نظام
123 تو کز ایشان به افسری داری چون نظامی سخنوری داری
124 ای نظامی بلند نام از تو یافته کار او نظام از تو
125 خسروان دیگر زکان گزاف میزنند از خزینه بخشی لاف
126 دانه در خاک شور میریزند سرمه در چشم کور میبیزند
127 در گل شوره دانه افشانی بر نیارد مگر پشیمانی
128 در زمینی درخت باید کشت کاورد میوهای چو باغ بهشت
129 باده چون خاک را دهد ساقی نام دهقان کجا بود باقی
130 جز تو کز داد و دانشت حرمیست کیست کو را به جای خود کرمیست
131 من که الحق شناختم به قیاس کاهل فرهنگ را تو داری پاس
132 نخری زرق کیمیاسازان نپذیری فریب طنازان
133 نقش این کارنامه ابدی در تو بستم به طالع رصدی
134 مقبل آن کس که دخل دانه او بر چنین آورد به خانه او
135 کابد الدهر تا بود بر جای باشد از نام او صحیفه گشای
136 نه چنان کز پس قرانی چند قلمش درکشد سپهر بلند
137 چونکه پختم به دور هفت هزار دیگ پختی چنین به هفت افزار
138 نوشش از بهر جان فروزی تست نوش بادت بخور که روزی تست
139 چاشنی گیریش به جان کردم وانگهی بر تو جانفشان کردم
140 ای فلکها به خویش تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند
141 بر فلک چون پرم که من زمیم کی رسم در فرشته کادمیم
142 خواستم تا به نیشکر قلمی سبزه رویانم از سواد زمی
143 از شکر توشههای راه کنم تا شکر ریز بزم شاه کنم
144 گز نیم محرم شکر ریزی پاس دار شهم به شب خیزی
145 آفتابست شاه عالمتاب دیده من شده برابرش آب
146 آفتاب ار توان بر آب زدن آب نتوان بر آفتاب زدن
147 چشم با چشمهگر نمیسازد با خیالش خیال میبازد
148 چیست کان نیست در خزینه شاه به جز این نقد نو رسیده ز راه
149 دستگاهیش ده به سم سمند تا شود پایگاهش از تو بلند
150 کشته کوه کابر ساقی اوست خوردن آب چه ندارد دوست
151 من که محتاج آب آن دستم از دگر آبها دهان بستم
152 نقص در باشد اربها کنمش هم به تسلیم شه رها کنمش
153 گر نیوشی چو زهره راه نوم کنی انگشت کش چو ماه نوم
154 ورنه بینی که نقش بس خردست باد ازین گونه گل بسی بردست
155 عمر بادت که داد و دین داری آن دهادت خدا که این داری
156 هرچه نیک اوفتد ز دولت تست عهد آن چیز باد بر تو درست
157 وآنچه دور افتد از عنایت تو دور باد از تو و ولایت تو
158 باد تا بر سپهر تابد هور دوستت دوستکام و دشمن کور
159 دشمنانت چنان که با دل تنگ سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
160 بیشیت هست بیش دانی باد وز همه بیش زندگانی باد
161 از حد دولت تو دست زوال دور و مهجور باد در همه حال