- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گذرد مهی و یک شب به منت گذر نباشد برود شبی و ما را خبر از سحر نباشد
2 ز سر کرشمه هر دم گذری به سوی دیگر به دو رخ تو همچو ماهی، به منت گذر نباشد
3 رسدت بر اوج خوبی، اگر آفتاب گردی که در آفتاب گردش چو تویی دگر نباشد
4 نتوان ز بعد دیدن نظر از تو برگرفتن نتواند آنکه چشمش بود و نظر نباشد
5 سخن تو آن حلاوت که شکر توانش گفتن ز غم تو دارد، ارنی سخن از شکر نباشد
6 خبرم مپرس از من، چو مقابل من آیی که چو در رخ تو بینم ز خودم خبر نباشد
7 به ملامتم همه کس در صبر می نماید نه بد است صبر، لیکن چکنم، اگر نباشد
8 دل مستمند خسرو سخن تو پیش هر کس چو قلم فرو نخواند، اگرش دو سر نباشد