1 چند سوزیم ز داغ دل بیحاصل خویش آه ازین داغ دل و وای ز دست دل خویش
2 هرکه در دست غمم دید بدین سوختگی گفت بازآمده مجنون سوی سرمنزل خویش
3 میگدازد همه شب همنفسم شمع صفت بسکه از آتش دل گرم کنم محفل خویش
4 دانه مهر ز آب و گل یاران ندمید جای این دانه ندیدم بجز آب و گل خویش
5 اینچنین صید صفت کشته که اهلی افتاد وه که بر گیردش از خاک مگر قاتل خویش
دیدگاهها **