روزی از روزهای دیماهی از نظامی گنجوی خمسه 29

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

روزی از روزهای دیماهی

1 روزی از روزهای دیماهی چون شب تیر مه به کوتاهی

2 از دگر روز هفته آن به بود ناف هفته مگر سه‌شنبه بود

3 روز بهرام و رنگ بهرامی شاه با هردو کرده هم نامی

4 سرخ در سرخ زیوری بر ساخت صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت

5 بانوی سرخ روی سقلابی آن به رنگ آتشی به لطف آبی

6 به پرستاریش میان در بست خوش بود ماه آفتاب‌پرست

7 شب چو منجوق برکشید بلند طاق خورشید را درید پرند

8 شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز

9 نازنین سر نتافت از رایش در فشاند از عقیق در پایش

10 کای فلک آستان درگه تو قرص خورشید ماه خرگه تو

11 برتر از هر دری که بتوان سفت بهتر از هر سخن که بتوان گفت

12 کس به گردت رسید نتواند کور باد آنکه دید نتواند

13 چون دعائی چنین به پایان برد لعل کان را به کان لعل سپرد

14 گفت کز جمله ولایت روس بود شهری به نیکوی چو عروس

15 پادشاهی درو عمارت ساز دختری داشت پروریده به ناز

16 دلفریبی به غمزه جادو بند گلرخی قامتش چو سرو بلند

17 رخ به خوبی ز ماه دلکش‌تر لب به شیرینی از شکر خوشتر

18 زهره‌ای دل ز مشتری برده شکر و شمع پیش او مرده

19 تنگ شکر ز تنگی شکرش تنگدل‌تر ز حلقه کمرش

20 مشک با زلف او جگرخواری گل ز ریحان باغ او خاری

21 قدی افراخته چو سرو به باغ روئی افروخته چو شمع و چراغ

22 تازه روئیش تازه‌تر ز بهار خوب رنگیش خوبتر ز نگار

23 خواب نرگس خمار دیده او ناز نسرین درم خریده او

24 آب گل خاک ره پرستانش گل کمر بند زیر دستانش

25 به جز از خوبی و شکر خندی داشت پیرایه هنرمندی

26 دانش آموخته ز هر نسقی در نبشته ز هر فنی ورقی

27 خوانده نیرنگ نامهای جهان جادوئیها و چیزهای نهان

28 درکشیده نقاب زلف بروی سرکشیده ز بارنامه شوی

29 آنکه در دور خویش طاق بود سوی جفتش کی اتفاق بود

30 چون شد آوازه در جهان مشهور کامداست از بهشت رضوان حور

31 ماه و خورشید بچه‌ای زادست زهره شیر عطاردش دادست

32 رغبت هرکسی بدو شد گرم آمد از هر سوئی شفاعت نرم

33 این به زور آن به زر همی‌کوشید و او زر خود به زور می‌پوشید

34 پدر از جستجوی ناموران کان صنم را رضا ندید در آن

35 گشت عاجز که چاره چون سازد نرد با صد حریف چون بازد

36 دختر خوبروی خلوت ساز دست خواهندگان چو دید دراز

37 جست کوهی در آن دیار بلند دور چون دور آسمان ز گزند

38 داد کردن بر او حصاری چست گفتی از مغز کوه کوهی رست

39 پوزش انگیخت وز پدر درخواست تا کند برگ راه رفتن راست

40 پدر مهربان از آن دوری گرچه رنجید داد دستوری

41 تا چو شهدش ز خانه گردد دور در نیاید ز بام و در زنبور

42 نیز چون در حصار باشد گنج پاسبان را ز دزد ناید رنج

43 وان عروس حصاری از سر ناز کرد کار حصار خویش بساز

44 چون بدان محکمی حصاری بست رفت و چون گنج در حصار نشست

45 گنج او چون در استواری شد نام او بانوی حصاری شد

46 دزد گنج از حصار او عاجز کاهنین قلعه بد چو رویین دز

47 او در آن دز چو بانوی سقلاب هیچ دز بانو آن ندیده به خواب

48 راه بربسته راه داران را دوخته کام کامگاران را

49 در همه کاری آن هنر پیشه چاره‌گر بود و چابک اندیشه

50 انجم چرخ را مزاج شناس طبعها را بهم گرفته قیاس

51 بر طبایع تمام یافته دست راز روحانی آوریده به شست

52 که ز هر خشک و تر چه شاید کرد چون شود آب گرم و آتش سرد

53 مردمان را چه می‌کند مردم وانجمن را چه می‌دهد انجم

54 هرچه فرهنگ را به کار آید وآدیمزاد را بیاراید

55 همه آورده بود زیر نورد آن بصورت زن و به معنی مرد

56 چون شکیبنده شد در آن‌باره دل ز مردم برید یکباره

57 کرد در راه آن حصار بلند از سر زیرکی طلسمی چند

58 پیکر هر طلسم از آهن و سنگ هر یکی دهره‌ای گرفته به چنگ

59 هرکه رفتی بدان گذرگه بیم گشتی از زخم تیغها به دو نیم

60 جز یکی کو رقیب آن دز بود هرکه آن راه رفت عاجز بود

61 و آن رقیبی که بود محرم کار ره نرفتی مگر به گام شمار

62 گر یکی پی‌غلط شدی ز صدش اوفتادی سرش ز کالبدش

63 از طلسمی بدو رسیدی تیغ ماه عمرش نهان شدی در میغ

64 در آن‌باره کاسمانی بود چون در آسمان نهانی بود

65 گر دویدی مهندسی یک ماه بر درش چون فلک نبردی راه

66 آن پری پیکر حصارنشین بود نقاش کارخانه چین

67 چون قلم را به نقش پیوستی آب را چون صدف گره بستی

68 از سواد قلم چو طره حور سایه را نقش برزدی بر نور

69 چون در آن برج شهربندی یافت برج از آن ماه بهره‌مندی یافت

70 خامه برداشت پای تا سر خویش بر پرندی نگاشت پیکر خویش

71 بر سر صورت پرند سرشت به خطی هرچه خوب‌تر بنوشت

72 کز جهان هر کرا هوای منست با چنین قلعه‌ای که جای منست

73 گو چو پروانه در نظاره نور پای در نه سخن مگوی از دور

74 بر چنین قلعه مرد باید بار نیست نامرد را درین دز کار

75 هرکرا این نگار می‌باید نه یکی جان هزار می‌باید

76 همتش سوی راه باید داشت چار شرطش نگاه باید داشت

77 شرط اول درین زناشوئی نیکنامی شدست و نیکوئی

78 دومین شرط آن که از سر رای گردد این راه را طلسم گشای

79 سومین شرط آنکه از پیوند چون گشاید طلسمها را بند

80 در این دژ نشان دهد که کدام تا ز در جفت من شود نه ز بام

81 چارمین شرط اگر به جای آرد ره سوی شهر زیرپای آرد

82 تا من آیم به بارگاه پدر پرسم از وی حدیثهای هنر

83 گر جوابم دهد چنانکه سزاست خواهم او را چنانکه شرط وفاست

84 شوی من باشد آن گرامی مرد کانچه گفتم تمام داند کرد

85 وانکه زین شرط بگذرد تن او خون بی‌شرط او به گردن او

86 هرکه این شرط را نکو دارد کیمیای سعادت او دارد

87 وانکه پی بر سخن نداند برد گر بزرگست زود گردد خرد

88 چون ز ترتیب این ورق پرداخت پیش آنکس که اهل بود انداخت

89 گفت برخیز و این ورق بردار وین طبق پوش ازین طبق بردار

90 بر در شهر شو به جای بلند این ورق را به تاج در دربند

91 تا ز شهری و لشگری هرکس کافتدش بر چو من عروس هوس

92 به چنین شرط راه برگیرد یا شود میر قلعه یا میرد

93 شد پرستنده وان ورق برداشت پیچ بر پیچ راه را بگذاشت

94 بر در شهر بست پیکر ماه تا درو عاشقان کنند نگاه

95 هرکه را رغبت اوفتد خیزد خون خود را به دست خود ریزد

96 چون به هر تخت گیر و تاجوری زین حکایت رسیده شد خبری

97 بر تمنای آن حدیث گزاف سر نهادند مرم از اطراف

98 هرکس از گرمی جوانی خویش داد بر باد زندگانی خویش

99 هرکه در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمن کام

100 هیچ کوشنده‌ای به چاره و رای نشد آن قلعه را طلسم گشای

101 وانکه لختی نمود چاره‌گری هم فسونش ز چاره شد سپری

102 گرچه بگشاد از آن طلسمی چند بر دگرها نگشت نیرومند

103 از سر بی‌خودی و بیرائی در سر کار شد به رسوائی

104 بی‌مرادی کزو میسر شد چند برنای خوب در سر شد

105 کس از آن ره خلاص دیده نبود همه ره جز سر بریده نبود

106 هر سری کز سران بریدندی به در شهر برکشیدندی

107 تا ز بس سر که شد بریده به قهر کله بر کله بسته شد در شهر

108 گرد گیتی چو بنگری همه جای نبود جز به سور شهر آرای

109 وان پریرخ که شد ستیزه حور شهری آراسته به سر نه به سور

110 نارسیده به سایه در او ای بسا سر که رفت در سر او

111 از بزرگان پادشا زاده بود زیبا جوانی آزاده

112 زیرک و زورمند و خوب و دلیر صید شمشیر او چه گور و چه شیر

113 روزی از شهر شد به سوی شکار تا شکفته شود چو تازه بهار

114 دید یک نوش نامه بر در شهر گرد او صد هزار شیشه زهر

115 پیکری بسته بر سواد پرند پیکری دلفریب و دیده پسند

116 صورتی کز جمال و زیبائی برد ازو در زمان شکیبائی

117 آفرین گفت بر چنان قلمی کاید از نوکش آنچنان رقمی

118 گرد آن صورت جهان آرای صد سر آویخته ز سر تا پای

119 گفت ازین گوهر نهنگ آویز چون گریزم که نیست جای گریز

120 زین هوسنامه گر به دارم دست آورد در تنم شکیب شکست

121 گر دلم زین هوس به در نشود سر شود وین هوس ز سر نشود

122 بر پرند ارچه صورتی زیباست مار در حلقه خار در دیباست

123 این همه سر بریده شد باری هیچکس را به سر نشد کاری

124 سر من نیز رفته گیر چه سود خاکیی کشته گیر خاک آلود

125 گر نه زین رشته باز دارم دست سر برین رشته باز باید بست

126 گر دلیری کنم به جان سفتن چون توانم به ترک جان گفتن

127 باز گفت این پرند را پریان بسته‌اند از برای مشتریان

128 پیش افسون آنچنان پریی نتوان رفت بی‌فسون گریی

129 تا زبان بند آن پری نکنم سر درین کار سرسری نکنم

130 چاره‌ای بایدم نه خرد بزرگ تا رهد گوسفندم از دم گرگ

131 هرکه در کار سخت گیر شود نظم کارش خلل‌پذیر شود

132 در تصرف مباش خرداندیش تازیانی بزرگ ناید پیش

133 ساز بر پرده جهان می‌ساز سست می‌گیر و سخت می‌انداز

134 دلم از خاطرم خراب‌ترست جگرم از دلم کباب‌ترست

135 به چنین دل چگونه باشم شاد وز چنین خاطری چه آرم یاد

136 این سخن گفت و لختی انده خورد وز نفس برکشید بادی سرد

137 آب در دیده زآن نظاره گذشت نطع با تیغ دید و سر با طشت

138 این هوس را چنانکه بود نهفت با کس اندیشه‌ای که داشت نگفت

139 روز و شب بود با دلی پر سوز نه شبش شب بد و نه روزش روز

140 هر سحرگه به آرزوی تمام تا در شهر برگرفتی گام

141 دید آن پیکر نوآیین را گور فرهاد و قصر شیرین را

142 آن گره را به صد هزار کلید جست و سررشته‌ای نگشت پدید

143 رشته‌ای دید صدهزارش سر وز سر رشته کس نداد خبر

144 گرچه بسیار تاخت از پس و پیش نگشاد آن گره ز رشته خویش

145 کبر ازآن کار بر کناره نهاد روی در جستجوی چاره نهاد

146 چاره‌سازی هر طرف می‌جست که ازو بند سخت گردد سست

147 تا خبر یافت از خردمندی دیو بندی فرشته پیوندی

148 در همه توسنی کشیده لگام به همه دانشی رسیده تمام

149 همه همدستی اوفتاده او همه در بسته‌ای گشاده او

150 چون جوانمرد ازان جهان هنر از جهان دیدگان شنید خبر

151 پیش سیمرغ آفتاب شکوه شد چو مرغ پرنده کوه به کوه

152 یافتش چون شکفته گلزاری در کجا؟ در خرابتر غاری

153 زد به فتراک او چو سوسن دست خدمتش را چو گل میان در بست

154 از سر فرخی و فیروزی کرد از آن خضر دانش‌آموزی

155 چون از آن چشمه بهره یافت بسی برزد از راز خویشتن نفسی

156 زان پریروی و آن حصار بلند وانکه زو خلق را رسید گزند

157 وان طلسمی که بست بر ره خویش وان فکندن هزار سر در پیش

158 جمله در پیش فیلسوف کهن گفت و پنهان نداشت هیچ سخن

159 فیلسوف از حسابهای نهفت هرچه در خورد بود با او گفت

160 چون شد آن چاره‌جوی چاره‌شناس باز پس گشت با هزار سپاس

161 روزکی چند چون گرفت قرار کرد با خویشتن سگالش کار

162 زالت راه آن گریوه تنگ هرچه بایستش آورید به چنگ

163 نسبتی باز جست روحانی کارد از سختیش به آسانی

164 آنچنان کز قیاس او برخاست کرد ترتیب هر طلسمی راست

165 اول از بهر آن طلبکاری خواست از تیز همتان یاری

166 جامه را سرخ کرد کاین خونست وین تظلم ز جور گردونست

167 چون به دریای خون درآمد زود جامه چون دیده کرد خون‌آلود

168 آرزوی خود از میان برداشت بانگ تشنیع از جهان برداشت

169 گفت رنج از برای خود نبرم بلکه خونخواه صدهزار سرم

170 یا ز سرها گشایم این چنبر یا سر خویشتن کنم در سر

171 چون بدین شغل جامه در خون زد تیغ برداشت خیمه بیرون زد

172 هرکه زین شغل یافت آگاهی کامد آن شیردل به خون‌خواهی

173 همت کارگر دران در بست کو بدان کار زود یابد دست

174 همت خلق ورای روشن او درع پولاد گشت بر تن او

175 وانگهی بر طریق معذوری خواست از شاه شهر دستوری

176 پس ره آن حصار پیش گرفت پی تدبیر کار خویش گرفت

177 چون به نزدیک آن طلسم رسید رخنه‌ای کرد و رقیه‌ای بدمید

178 همه نیرنگ آن طلسم بکند برگشاد آن طلسم را پیوند

179 هر طلسمی که دید بر سر راه همه را چنبر او فکند به چاه

180 چون ز کوه آن طلسمها برداشت تیغ‌ها را به تیغ کوه گذاشت

181 بر در حصار شد در حال دهلی را کشید زیر دوال

182 وان صدا را به گرد بارو جست کند چون جای کنده بود درست

183 چون صدا رخنه را کلید آمد از سر رخنه در پدید آمد

184 زین حکایت چو یافت آگاهی کس فرستاد ماه خرگاهی

185 گفت کای رخنه بنده راه گشای دولتت بر مراد راهنمای

186 چون گشادی طلسم را ز نخست در گنجینه یافتی به درست

187 سر سوی شهر کن چو آب روان صابری کن دو روز اگر بتوان

188 تا من آیم به بارگاه پدر آزمایش کنم ترا به هنر

189 پرسم از تو چهار چیز نهفت گر نهفته جواب دانی گفت

190 با توام دوستی یگانه شود شغل و پیوند بی‌بهانه شود

191 مرد چون دید کامگاری خویش روی پس کرد و ره گرفت به پیش

192 چون به شهر آمد از حصار بلند از در شهر برکشید پرند

193 در نوشت و به چاکری بسپرد آفرین زنده گشت و آفت مرد

194 جمله سرها که بود بر در شهر از رسنها فرو گرفت به قهر

195 داد تا بر وی آفرین کردند با تن کشتگان دفین کردند

196 شد سوی خانه با هزار درود مطرب آورد و برکشید سرود

197 شهریان بر سرش نثار افشان همه بام و درش نگار افشان

198 همه خوردند یک به یک سوگند که اگر شه نخواهد این پیوند

199 شاه را در زمان تباه کنیم بر خود او را امیر و شاه کنیم

200 کان سرما برید و سردی کرد وین سرما رهاند و مردی کرد

201 وز دگر سو عروس زیباروی شادمان شد به خواستاری شوی

202 چون شب از نافه‌های مشک سیاه غالیه سود بر عماری ماه

203 در عماری نشست با دل خوش ماه در موکبش عماری کش

204 سوی کاخ آمد ز گریوه کوه کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه

205 پدر از دیدنش چو گل به شکفت دختر احوال خویش ازو ننهفت

206 هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد کرد با او همه حکایت خود

207 زان سواران کزو پیاده شدند چاه کندند و درفتاده شدند

208 زان هزبران که نام او بردند وز سر عجز پیش او مردند

209 تا بدانجا که آن ملک زاده بود یکباره دل بدو داده

210 وانکه آمد چو کوه‌پای فشرد کرد یک‌یک طلسمها را خرد

211 وانکه بر قلعه کامگاری یافت وز سر شرط رفته روی نتافت

212 چون سه شرط از چهار شرط نمود تا چهارم چگونه خواهد بود

213 شاه گفتا که شرط چارم چیست پرسم از وی به رهنمونی بخت

214 گر بدو مشکلم گشاده شود تاج بر تارکش نهاده شود

215 ور درین ره خرش فروماند خرگه آنجا زند که او داند

216 واجب آن شد که بامداد پگاه بر سر تخت خود نشیند شاه

217 خواند او را به شرط مهمانی من شوم زیر پرده پنهانی

218 پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته

219 شاه گفتا چنین کنیم رواست هرچه آن کرده‌ای تو کرده ماست

220 بیشتر زین سخن نیفزودند در شبستان شدند و آسودند

221 بامدادان که چرخ مینا رنگ گرد یاقوت بردمید به سنگ

222 مجلس آراست شه به رسم کیان بست بر بندگیش بخت میان

223 انجمن ساخت نامداران را راستگویان و رستگاران را

224 خواند شهزاده را به مهمانی بر سرش کرد گوهرافشانی

225 خوان زرین نهاده شد در کاخ تنگ شد بارگه ز برگ فراخ

226 از بسی آرزو که بر خوان بود آن نه خوان بود کارزودان بود

227 از خورشها که بود بر چپ و راست هرکس آب خورد کارزو درخواست

228 چون خورش خورده شد به اندازه شد طبیعت به پرورش تازه

229 شاه فرمود تا به مجلس خاص بر محکها زنند زر خلاص

230 خود درون رفت و جای خوش بماند میهمان را به جای خویش نشاند

231 پیش دختر نشست روی به روی تا چه بازیگری کند با شوی

232 بازی‌آموز لعبتان طراز از پس پرده گشت لعبت باز

233 از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد برگشاد و به خازنی بسپرد

234 کین به مهمان ما رسان به شتاب چون رسانیده شد به یار جواب

235 شد فرستاده پیش مهمان زود وآنچه آورده بد بدو بنمود

236 مرد لؤلؤی خرد بر سنجید عیره کردش چنانکه در گنجید

237 زان جوهر که بود در خور آن سه دیگر نهاد بر سر آن

238 هم بدان پیک نامه‌ور دادش سوی آن نامور فرستادش

239 سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج

240 چون کم و بیش دیدشان به عیار هم برآن سنگ سودشان چو غبار

241 قبضه‌واری شکر بران افزود آن در و آن شکر به یکجا سود

242 داد تا نزد میهمان بشتافت میهمان باز نکته را دریافت

243 از پرستنده خواست جامی شیر هردو دروی فشاند و گفت بگیر

244 شد پرستنده سوی بانوی خویش وان ره آورد را نهاد به پیش

245 بانو آن شیر بر گرفت و بخورد وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد

246 برکشیدش به وزن اول بار یک سر موی کم نکرد عیار

247 حالی انگشتری گشاد ز دست داد تا برد پیک راه پرست

248 مرد بخرد ستد ز دست کنیز پس در انگشت کرد و داشت عزیز

249 داد یکتا دری جهان افروز شب چراغی به روشنائی روز

250 باز پس شد کنیز حور نژاد در یکتا به لعل یکتا داد

251 بانو آن در نهاد بر کف دست عقد خود را ز یک دگر بگسست

252 تا دری یافت هم طویله آن شبچراغی هم از قبیله آن

253 هردو در رشته‌ای کشید بهم این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم

254 شد پرستنده در به دریا داد بلکه خورشید را ثریا داد

255 چون که بخرد نظر بران انداخت آن دو هم عقد را ز هم نشناخت

256 جز دوئی در میان آن در خوشاب هیچ فرقی نبد به رونق و آب

257 مهره‌ای ازرق از غلامان خواست کان دویم را سوم نیامد راست

258 بر سر در نهاد مهره خرد داد تا آنکه آورید ببرد

259 مهربانش چو مهره با در دید مهر بر لب نهاد وخوش خندید

260 ستد آن مهره و در از سر هوش مهره در دست بست و در در گوش

261 با پدر گفت خیز و کار بساز بس که بر بخت خویش کردم ناز

262 بخت من بین چگونه یار منست کاین چنین یاری اختیار منست

263 همسری یافتم که همسر او نیست کس در دیار و کشور او

264 ما که دانا شدیم و دانا دوست دانش ما به زیر دانش اوست

265 پدر از لطف آن حکایت خوش با پری گفت کای فریشته وش

266 آنچه من دیدم از سئوال و جواب روی پوشیده بود زیر نقاب

267 هرچه رفت از حدیثهای نهفت یک به یک با منت بیاید گفت

268 نازپرورده هزار نیاز پرده رمز بر گرفت ز راز

269 گفت اول که تیز کردم هوش عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش

270 در نمودار آن دو لؤلؤ ناب عمر گفتم دو روزه شد دریاب

271 او که بر دو سه دیگر بفزود گفت اگر پنج بگذرد هم زود

272 من که شکر به در درافزودم وآن در و آن شکر به هم سودم

273 گفتم این عمر شهوت‌آلوده چون در و چون شکر بهم سوده

274 به فسون و به کیمیا کردن که تواند ز هم جدا کردن

275 او که شیری در آن میان انداخت تا یکی ماند و دیگری بگداخت

276 گفت شکر که با در آمیزد به یکی قطره شیر برخیزد

277 من که خوردم شکر ز ساغر او شیر خواری بدم برابر او

278 وانکه انگشتری فرستادم به نکاح خودش رضا دادم

279 او که داد آن گهر نهانی گفت که چو گوهر مرا نیابی جفت

280 من که هم عقد گوهرش بستم وا نمودم که جفت او هستم

281 او که در جستجوی آن دو گهر سومی در جهان ندید دگر

282 مهره ازرق آورید به دست وز پی چشم بد در ایشان بست

283 من که مهره به خود برآمودم سر به مهر رضای او بودم

284 مهره مهر او به سینه من مهر گنج است بر خزینه من

285 بروی از پنچ راز پنهانی پنج نوبت زدم به سلطانی

286 شاه چون دید توسنی را رام رفته خامی به تازیانه خام

287 کرد بر سنت زناشوئی هرچه باید ز شرط نیکوئی

288 در شکر ریز سور او بنشست زهره را با سهیل کابین بست

289 بزمی آراست چون بساط بهشت بزمگه را به مشک و عود سرشت

290 کرد پیرایه عروسی راست سرو و گل را نشاند و خود برخاست

291 دو سبک روح را به هم بسپرد خویشتن زان میان گرانی برد

292 کان کن لعل چون رسید به کان جان کنی را مدد رسید از جان

293 گاه رخ بوسه داد و گاه لبش گاه نارش گزید و گه رطبش

294 آخر الماس یافت بر در دست باز بر سینه تذرو نشست

295 مهره خویش دید در دستش مهر خود در دو نرگس مستش

296 گوهرش را به مهر خود نگذاشت مهر گوهر ز گنج او برداشت

297 زیست با او به ناز و کامه خویش چون رخش سرخ کرد جامه خویش

298 کاولین روز بر سپیدی حال سرخی جامه را گرفت به فال

299 چون بدان سرخی از سیاهی رست زیور سرخ داشتی پیوست

300 چون به سرخی برات راندندش ملک سرخ جامه خواندندش

301 سرخی آرایشی نو آیینست گوهر سرخ را بها زاینست

302 زر که گوگرد سرخ شد لقبش سرخی آمد نکوترین سلبش

303 خون که آمیزش روان دارد سرخ ازآن شد که لطف جان دارد

304 در کسانیکه نیکوئی جوئی سرخ روئیست اصل نیکوئی

305 سرخ گل شاه بوستان نبود گر ز سرخی درو نشان نبود

306 چون به پایان شد این حکایت نغز گشت پر سرخ گل هوا را مغز

307 روی بهرام از آن گل افشانی سرخ شد چون رحیق ریحانی

308 دست بر سرخ گل کشد دراز در کنارش گرفت و خفت به ناز

عکس نوشته
کامنت
comment