1 یک شهر همیکنند فریاد و نفیر در مانده بدست زلف آن کافر اسیر
2 ای دل اگر از سنگ نئی پند پذیر وی دیده اگر کور نئی عبرت گیر
1 آن جرم پاک چیست چو ارواح انبیا چون روح بالطافت و چون عقل باصفا
2 از باد همچو جوشن و از آفتاب تیغ از شبه همچو آینه وز لطف چون هوا
1 عشقبازی دیگرم در تحت فرمان یافتست جان بشکلی دیگرم درد ست جانان یافتست
2 هر کجا عشق آمد انجا چاره هم بیچار گیست زانکه درد عشق هم از درد درمان یافتست
1 زهی ز فر تو سر سبز چرخ مینارنگ ز مقدم تو سپاهان گرفته صد اورنگ
2 خلاصه همه عالم شهاب دین خالص که مثل او ننماید سپهر آینه رنگ