1 چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی معاف باش و گر عاقلی معاف نگردی
2 ترا به باغ حقیقت چه کار و گلشن معنی؟ که فتنهٔ چمن لاله و حدیقهٔ دردی
3 طریق عشق گرفتی و منهزم ز ملامت تو کز کلوخ حذر میکنی، چه مرد نبردی؟
4 خبر ز کردهٔ مردان شنیدهای به تواتر مباش غافل و کاری بکن تو نیز، که مردی
1 ای رنج ناکشیده، که میراث میخوری بنگر که: کیستی تو و مال که میبری؟
2 او جمع کرد و چون به نمیخورد ازو بماند دریاب کز تو باز نماند چو بگذری
3 مردم به دستگاه توانگر نمیشود درویش را چو دست بگیری توانگری
4 از قوت و خرقه هرچه زیادت بود ترا با ایزدش معامله کن، گر مبصری
1 بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری
2 خوش تحفهای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل تازان هوای معتدل پیش هواداران بری
3 با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی زان کیمیای مقبلی درده، که جان میپروری
4 ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری
1 عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟ چارهٔ کاری نمیکنی، به چه کاری؟
2 روز بیهوده صرف کردهای، اکنون گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
3 آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی رو، که به عمری قضای آن نگزاری
4 بس که خجالت بری به روز قیامت گر ورق کردههای خود بشماری
1 کردم اندیشه تاکنون باری برنیامد ز دست من کاری
2 گر ز قرب و قبول آن حضرت رتبتی یافت خوب کرداری
3 من چنانم ز شرم بار گناه که نظر بر نمیکنم باری
4 دیده بسیار لطف و ناکرده شکر او، اندکی ز بسیاری
1 گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری
2 نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم دیگر ز سر گرفتم آیین سوگواری
3 گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟
4 حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟ روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟
1 ای روزهدار، اگر تو یک ریزه راز داری دست و زبان خود را از خلق بازداری
2 با ساز و برگ بودی سالی، سزد کزین پس یک ماه خویشتن را بیبرگ و ساز داری
3 آخر چه سود کشتن تن را به زور؟ چون تو شامش رضا بجویی، صبحش نیاز داری
4 آنست سر روزه: کز هر بدی ببندی گوشی که برگشودی، چشمی که باز داری
1 هرگز به جان فرا نرسی بیفروتنی خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی
2 زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن زیرا که بیخ خویشتنست آنکه میکنی
3 نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی
4 دل در جهان مبند، که بیجرعههای زهر کس شربتی نمیخورد، از دست او، هنی
1 گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
2 کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
3 راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمینگه گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
4 واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی