1 چرخ گردان روشن از رای منست دور گردون کار فرمای منست
2 گردن و گوش عروس نطق را زین و زیب از نطق زیبای منست
3 غرهٔ روی معانی تا ابد از سواد شعر غرای منست
4 در جهان کار سخن پرداختن کسوتی بر قد و بالای منست
1 بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
2 دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
3 تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد
4 تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟ سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد
1 سر پیوند ما ندارد یار چون توان شد ز وصل برخوردار؟
2 کار ما با یکیست در همه شهر وان یکی تن نمیدهد در کار
3 همدمی نیست، تا بگویم راز محرمی نیست، تا بنالم زار
4 در خروشم به صیت آن معشوق در سماعم به صوت آن مزمار
1 دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید
2 دل چون ز سر محرم اسرار انس شد آن سر سر بمهر مستر به من رسید
3 وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت از ناف روضه نافهٔ اذفر به من رسید
4 نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت در صورت روان مصور به من رسید
1 مستان خواب را خبری از وصال نیست دلمرده را سماع نباشد چو حال نیست
2 دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد یاد خدای کن به زبانی که لال نیست
3 آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست
4 آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست
1 روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود
2 این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
3 جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود
4 این قصرهای خرم و گلزارهای خوش در موجخیز حادثه زیر و زبر شود
1 زنهار خوارگان را زنهار خوار دار پیوند و عهدشان همه نا استوار دار
2 هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار
3 فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار
4 وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت غافل مباش و روز بد اندر شمار دار
1 چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم
2 آن جماعت را که در سینه ز شوق آتش بود کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم
3 صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل هر گلی کت بشکفد بیخار باشد صبحدم
4 کوی او بیزحمت ناجنس باشد صبحگاه راه او بیزحمت اغیار باشد صبحدم
1 میان کار فروبند و کار راه بساز که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز
2 ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز
3 چو حلقه بر در این آستانه سر میزن مگر که بار دهندت درون پردهٔ راز
4 به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید قدم بلند نه و دست همت اندر یاز
1 مردم نشسته فارغ و من در بلای دل دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
2 از من نشان دل طلبیدند بیدلان من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
3 رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
4 دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل