1 میان کار فروبند و کار راه بساز که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز
2 ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز
3 چو حلقه بر در این آستانه سر میزن مگر که بار دهندت درون پردهٔ راز
4 به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید قدم بلند نه و دست همت اندر یاز
1 گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش چون گنه را عذر میآرم، خداوندا، ببخش
2 پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو دست حاجت پیش میدارم، خداوندا، ببخش
3 گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست بر گناه سخت بسیارم، خداوندا، ببخش
4 چون پذیرفتار بدرفتار نادانان تویی بر من نادان و رفتارم، خداوندا، ببخش
1 چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل
2 ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل
3 گر از دو دیده همین دیدهام که: دل خون شد به سالها نشوند از دلم دو دیده بحل
4 چو دیدهٔ تو کند میل دانهٔ خالی دلت به دام بلا میکند، بکوش و مهل
1 مردم نشسته فارغ و من در بلای دل دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
2 از من نشان دل طلبیدند بیدلان من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
3 رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
4 دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
1 مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم
2 به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم
3 درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم
4 به گردد حال ازین سامان که میبینید و این آیین شما هم حالها برخود بگردانید، من گفتم
1 چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم
2 آن جماعت را که در سینه ز شوق آتش بود کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم
3 صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل هر گلی کت بشکفد بیخار باشد صبحدم
4 کوی او بیزحمت ناجنس باشد صبحگاه راه او بیزحمت اغیار باشد صبحدم
1 سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم
2 گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم
3 ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم
4 ادیم روی من از پنجهٔ ندم سیهست بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم
1 بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان
2 کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان
3 خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان
4 گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان
1 دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
2 یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته
3 بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
4 تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
1 ای صوفی سرد نارسیده چون پیر شدی جهان ندیده؟
2 گفتی که: مرید پرورم من آه از سخن نپروریده!
3 تو عام خری و عامیان خر ایشان زتو خرخری خریده
4 ببریده ز علم و بهر جاهی با یک دو سه جاهل آرمیده