1 نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟ که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
2 دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
3 به خانه ساختنت میل بود و میگفتم: نگاه دار، که بر سیل مینهی بنیاد
4 چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
1 بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
2 دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
3 تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد
4 تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟ سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد
1 چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند
2 درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند
3 نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند
4 ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز نه دیر و زود درین گیر و دار خواهد ماند
1 قومی که ره به عالم تحقیق میبرند مشکل به ترهات جهان سر بر آورند
2 چیزی که هیچ گونه وفایی نمیکند من در تعجبم که غم او چرا خورند؟
3 این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل وین پردها چه سود؟ که بر ما همیدرند
4 کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را کز بهر مار و مور تن خود بپرورند
1 لاف دانش میزنی، خود را نمیدانی چه سود؟ دعوی دل کردهای، چون غافل از جانی چه سود
2 نفس را بریان و حلوا میدهی، او دشمنست دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود
3 گر خدا را بندهای، بگذار نام خواجگی پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟
4 نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت چون نمیورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟
1 روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود
2 این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
3 جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود
4 این قصرهای خرم و گلزارهای خوش در موجخیز حادثه زیر و زبر شود
1 دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید
2 دل چون ز سر محرم اسرار انس شد آن سر سر بمهر مستر به من رسید
3 وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت از ناف روضه نافهٔ اذفر به من رسید
4 نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت در صورت روان مصور به من رسید
1 در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در
2 تو پود پرده میدری از صبح تا به شام او تار پرده میتند از شام تا سحر
3 تو با هزار شمع نبردی به راه پی او با یکی چراغ بیاید زره به در
4 گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر
1 سر پیوند ما ندارد یار چون توان شد ز وصل برخوردار؟
2 کار ما با یکیست در همه شهر وان یکی تن نمیدهد در کار
3 همدمی نیست، تا بگویم راز محرمی نیست، تا بنالم زار
4 در خروشم به صیت آن معشوق در سماعم به صوت آن مزمار
1 زنهار خوارگان را زنهار خوار دار پیوند و عهدشان همه نا استوار دار
2 هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار
3 فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار
4 وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت غافل مباش و روز بد اندر شمار دار