1 زلف سیهت که مشک را زو گله هاست از تاب و شکن سلسله در سلسله هاست
2 آسایش صد هزار دلهاست ولیک ما را دل از او آبله در آبله هاست
1 ای از غم دلبری که بیدادم ازوست ویرانی این سینهٔ آبادم ازوست
2 در غصّهٔ هجران دل ناشادم ازوست فریاد مرا از آنک فریادم ازوست
1 سیلاب محن رونق عمرم همه برد شیرین همه تلخ گشت و صافی همه درد
2 آن کس که بمرد رست دردا که مرا هر روز هزار بار می باید مرد
1 در دل زغم زمانه باری دارم در دیدهٔ هر مراد خاری دارم
2 نه همنفسی نه غمگساری دارم شوریده دلی و روزگاری دارم
1 آخر زمنت یاد منت هست بپرس هشیار دلی زین دل سرمست بپرس
2 بیمار غم توَم، تو خود می دانی بیماران را چنانک رسم است بپرس
1 خوبان همه دل برند لیکن دین نه ورزند عتاب و جنگ اماکین نه
2 دشنام دهند و خشم گیرند و کنند بر خسته دلان جفا ولی چندین نه
1 وا می شنوم زگفت از هر جا من کز عشق فلانی شده ام شیدا من
2 برخیز و بیا و بی خصومت با من بنشین و نگر که این تو کردی با من
1 با شهوت و طبع نور دل نفزاید تا ظلمت شهوت در دل نگشاید
2 حق می طلبی و شهوتت می باید این هر دو به یک جای برابر ناید
1 عشق از چه سبب بی خبران را باشد کاری است که صاحب نظران را باشد
2 تو شهوت خویش را لقب عشق نهی شهوت همه گاوان و خران را باشد
1 اندر ره عشق هر که دارد گذری با خود نکند به هیچ وجهی نظری
2 گر هرچه به شهوت است آن عشق بود پس عاشق صادق است هر گاو و خری