1 زنهار اگرچه راست می آید کار مغرور مشو چو شاخ در فصل بهار
2 چون باد خزان شاخ تو در جنباند آنگه دانی که مفلسی از بروبار
1 امروز که در جوی حیات آبی هست در نیکی کوش تا توانی پیوست
2 کز آتش ظلم خویش بدکاران را خاکی ماند بر سر و بادی در دست
1 مادام که بار عقل هستی باقی است از ظلمت جهل وانرستی باقی است
2 اندر نظر روح تو تا ما و من است در نفس تو شرک و بت پرستی باقی است
1 در هیچ سری مایهٔ اسراری نه کس را خبر از اندک و بسیاری نه
2 هر طایفه ای گرفته کاری بر دست وآنگاه به دست هیچ کس کاری نه
1 ظالم چو کباب از دل درویش خورد چون در نگری زپهلوی خویش خورد
2 دنیا عنب است هر که ازو بیش خورد خون افزاید، تب آورد، نیش خورد
1 این دل نه همانا که تو با راه آیی در راه بقا چو طالب جاه آیی
2 چون صحبت شاهان بنکردی حاصل جایت پس در بود چو بیگاه آیی
1 تا هستی خود را نکنی دامن چاک ثابت نشود تو را قدم بر افلاک
2 تا چند منی و من، زخود شرمت باد تو خود چه کسی، که ای، چه ای، مشتی خاک
1 دوری ز برادرِ نه صادق بهتر دوری زبرادر منافق بهتر
2 خاک قدم یار موافق حقّا از خون برادر منافق بهتر
1 از کم خوردن زیرک و هشیار شوی وز پر خوردن ابله و بیکار شوی
2 پرخواری تو جمله ز پرخواری تست کم خوار شوی اگر تو کم خوار شوی
1 وا می شنوم زگفت از هر جا من کز عشق فلانی شده ام شیدا من
2 برخیز و بیا و بی خصومت با من بنشین و نگر که این تو کردی با من